آن سنگ لغزنده ای که گامهای دانشمندان بر آن استوار نمی ماند، آز است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
داستانک

عکس های جدید رضا صادقی , جدیدترین عکس های رضا صادقی

رضا صادقی خواننده مشهور و پرطرفدار سبک پاپ در پروفایل خود عکس های جدیدش را

به همراه این متن به اشتراک گذاشت

ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/9/3:: 4:0 عصر     |     () نظر

اس ام اس زیبا

صداقت؟ یادش گرامی
غیرت؟ به احترامش یک لحظه سکوت
معرفت؟ یابنده پاداش میگیرد
عشق ؟ از دم قسط !
واقعا به کجا چنین شتابان؟…
$

$

$

$

اس ام اس زیبا

تلخ سنگین
نعره هیچ شیری
خانه چوبی را خراب نمیکند
من از سکوت موریانه ها میترسم!
$

$

$

$

اس ام اس زیبا


گهگاهی از اعماق وجودم فریاد میزنم، آنگاه آرام و در سکوت می خندم و سپس بر حال خود
گریه میکنم، آیا سزای دوری از تو دیوانگیست!!
$

$

$

$

اس ام اس زیبا

تلخ سنگین
تاریکی را دوست دارم، چون پیامدش روشنایی است، سکوت را دوست دارم چون آرام بخش است تنهایی را دوست دارم چون تو را به یادم می آورد
$

$

$

$

اس ام اس زیبا


تظاهر به شادی می کنم
حرف میزنم مثل همه
اما
خیلی وقت است مرده ام!
خیلی وقت است دلم می خواهد روزه ی سکوت بگیرم
دلم می خواهد ببارم…
$

$

$

$

اس ام اس زیبا

تلخ سنگین
سکوت میکنم زمانی که از شدت غرور ومستی فریاد قدرت سر می دهد

فکر میکند بازی را برده است غافل از این که جواب ابلهان خاموشی است!
ب داد: -اوردمش از این حال و هوا درت بیارم ولی تو حتی نگفتی یکی رو دعوت کردی اینجا!اون وقت میگی ادکلن زنانه ورساچه مشکی چرا؟ -عین دخترا حرف نزن!منظورت کیه؟ مارک سرش را به سمت در چرخاند و دوباره به او نگاه کرد: -اون دختره...!دوست دخترداری؟نزدیکت زندگی میکنه؟ لینک لحظه ای مکث کرد و ناگهان با تمام وجود خندید.به این فکر کرد که مارک گاه چقدر احمق است.شروع به نفس زدن کرد و بعد جوابش را داد: -اونی که...اونی که دیدی نوه ی همسایه بود.اومده بود انگشترشو ببره...تو دیگه چه احمقی هستی. -انگشترش چجوری...وایسا ببینم!احمق؟من؟ -دوست دخترم چرا باید با خواهرش بیاد اینجا؟ مارک کم اورد.چون لینک راست میگفت.شانه هایش را بالا انداخت و گلویش را در حالی که چیزی را از زیر بلوزش در می اورد صاف کرد و ان را بالا گرفت: -خوب اصلا به درک!من میخوام با باگزی بازی کنم!سگم حوصلهش سر رفته!نمیخوای یه تکونی بالشت طبی دالوپ بخوری؟ -لینک به دیسک پرتابی که دست او بود نگاه کرد و با کمال رضایت بلند شد.می دانست اگر یک جا بنشیند افکارش به سراغش می ایند.درنتیجه نقشه ی مارک عملی شد.هر کدام با فاصله ی دور از یکدیگر می ایستند و کسی که جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده ان وسط باید دیسک را میگرفت باگزی بود.مارک با لحن تهدید امیز خود که موجب تحریک لینک مطور.شانس اورد که سرش صدمه ندیده...دیگه چی میخوای بشه؟ لینک دوباره از خودش دفاع می کند: -من نمیخواستم چیزیش بشه.چرا بهم اعتماد نداری؟نمیدونستم جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده اون احمق پشته. مادرش نتوانست خودش را کنترل کند و یک سیلی محکم توی صورت لینک خواباند. جین با زبانش لبهای خشکش را خیس می کند و بغضی گلویش را میگیرد: -به اندازه ی چشمام بهت اعتماد داشتم.چشمام کرم موبر رینبو لینک! قطره ی اشکی از چشمان لرزانش روی گونه اش می نشیند: -صحنه ی ترسناکی بهم نشون دادی. لینک دیگر نتوانست حرفی بزند.نه بخاطر اینکه با مادرش موافق بود.بلکه به این خاطر که نگاه مادرش تغییر کرده بود.دکتر جین را صدا میزند و مادرش لینک را در همان حال رها میکند.در واقع همین اتفاق بود که عذاب وجدانش را از بین برد و حسادت یا شاید هم کینه ای در او به وجود اورد.مادرش حرف او را باور نکرد و لینک،مکس را مقصر می دانست...** چیزی خیس و لزج او را از افکارش بیرون کشید.باگزی بود که صورتش را لیسید.سگ دوست داشتنی مارک.به طور اتفاقی چند روز پیش مارک او را پیش خاله اش که همین نزدیکی ها زندگی می کرد گذاشته بود.لینک باگزی را خیلی دوست داشت و چون سگ بازیگوشی بود مارک فکر کرد شاید تل مو hot buns باگزی بتواند او را از این حال و هوا در بیاورد.لینک با دیدن باگزی ذوق زده شد و خودش را بالا کشید و گردن نرم سگ را گرفت.بازوهایش در گردن نرم سگ فرو رفت و سگ هم خوشحال با زبانی بیرون تند تند نفس میکشید.ان سگ لبخند را به چهره ی لینک اورد.اما چیزی او را عقب کشید و گردن سگ از دستانش رها شد: -نه باگزی اون به ما نیاز نداره...بیا برت گردونم!اون دوست جدید پیدا کرده. مارک زنجیر سگ را کشیده بود.لینک با همان لبخند با لحنی التماس امیز گفت: -اخه چرا؟تازه اوردیش بذار اینجا باشه.دلم واسش تنگ شده بود. روی زانو نشست و گردن سگ را قاپید سگ هم روی زانو های او لم داد.مارک زنجیر را شل کرد وبا گله جوایشد گفت: -قانون رو که یادته!هرکی که دیسک رو پرتاب کنه ولی دست باگزی بیفته باید اونقدر دنبالش بدوه تا بگیرتش.اون بهتر از تو می دوه! -درسته استاتوس های خفن توی تیم بسکتبال بودی!اما پرتاب من از تو بهتره مارک! -پس بگیرش! دیسک به هوا به طرف لینک پرتاب میشود.سگ پارس کنان دنبال دیسک میرود اما لینک ان را میگیرد.دست راستش را به سمت چپ می برد و کمرش را می چرخاند.بعد دستش را استاتوس های خفن و آخر خنده حرکت می دهد و دیسک با سرعت پرتاب میشود.مدتی طولانی این دو دوستخوشحال صابون کوسه شدی؟الان چه حسی داری؟ این سوال کمی احمقانه بود چرا که از صورت نگران لینک به راحتی به جواب سوالش میرسید اما جین خیلی عصبی بود.نگرانی لینک بیش تر شد.اب دهانش را به سختی قورت داد: -مگه...اخه...چه اتفاقی... مادرش حرف او را قطع کرد و با کلماتی سریع جوابش را داد: -سه تا از دنده هاش شکسته و پای چپش هم همین سرگرم بودند. ***


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/9/3:: 3:59 عصر     |     () نظر

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

هیچوقت با کسی که دوستش داری طولانی قهرنکن

چون ” بی تو زندگی کردن ” رو یاد می گیره

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

به اندازه دلتنگی

سربازان بی مرخصی

زندونیای بی ملاقاتی

قناری های توی قفس

مریض های بی نفس

و دل های بی کس بیادتم

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

هر جای دنیا که میخواهی باش

من احساسم را با همین دست نوشته ها به قلبت میرسانم

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

 

زندگی همانند بافتن یک قالیست

نقش از اوست تو فقط می بافی

در بافتن زندگیت دقت کن

نکند آخر قالیت را هیچکس نخرد …

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

بدون تو مدتهاست که دیگر خوش نمیگذرد رفیق..

فقط میگذرد!

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

قاصدکی از باغ دلم به دیدارت آمد

تا ندایت دهد در تمام لحظه ها به یادتم …

اس ام اس جدید برای آذر 93

دستانش را مشت کرد و به سمت بالا برد و با اشتیاق گفت: -من تا دو هفته ی اینده اینجام... لینک از این خبر خوشحال شد و بالش طبی - مقاله حالا می دانست که می تواند تابستان را باکمی هیجان بیش تر بگذراند. او با لبخند گفت: -عالیه!راستی مارک.مادرم از این موضوع خبر داشت.چرا اول به اون خبر دادی؟ -مادرت وقتی فهمید پروازم منتفی شده منو دعوت کرد.بعد هم گفت به تو چیزی نگم. مکس از پله ها پایین امد و گفت: -مادرت داره اماده میشه تا بره.مثل اینکه یه کاری واسش تو یه شهر دیگه پیش اومده.برو ازش خداحافظی کن. -چی؟! بعد به سمت اتاق مادرش رفت و منتظر جواب نماند.مادرش در حال جمع اوری وسایل مورد نیازش بود.چمدانی سیاه و کوچک روی تختش بود و داشت ان را پر می کرد.لینک در را باز کرد و همان جا ایستاد.مادرش با لباس سبز دستش که در حال تا کردن ان بود به سمت او برگشت و گفت: -بیا تو لینک! لینک در حالی که به سمت او می امد بالش طبی از او پرسید: -میخوای دوباره بری؟و کنار مادرش ایستاد و به مادرش نگاه کرد.مادرش لبخندی زد و لباسی که در دست داشت را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.بعد با همان لبخند به او نگاه کرد و جواب داد: -اره.میدونم به تازگی از سفر قبلیم برگشتم.اما باید بازم برم پس لطفا با مکس خوب باش.باشه؟ -فقط به فکر اونی؟مامان تو مهندس کشاورزی هستی!جراح نیستیارد اهی کشید.سپس جواب داد: -خب...یه سوءتفاهم پیش اومده بود ولی...فقط یه سوءتفاهم بود. مارک به کنجکاوی ادامه داد: -چه اتفاقی افتاده بود؟مگه چقدر صدمه که دیده بودین؟جدی بود؟ -جین(مادر لینک)نزدیکای خونه بود که لینک وقتی داشت طبقه ی بالا اباژور اتاقش رو جا به جا میکرد پایش خورد بهم.منم چون کنار میله ها بودم افتادم...ولی صدمه بالش های طبی جدی ندیدم. -خب؟بعد چی شد؟ -تو همون موقع هم جین امد توی خونه.لینک بیچاره هیچ مدرکی واسه دفاع نداشت.واقعا کارش عمدی نبود...داشت عقب ع یادش بود اما نمی دانست حال لینک از چه ناراحت است.مارک پرسید: -چرا بهت...اعتماد نداره؟از مادرت بعیده. لینک داشت به ان روزی فکر میکرد که اعتماد مادرش را از دست داده و حال به ان نتیجه رسیده بود که هنوز مادرش نسبت به او بی اعتماد است.مارک هم نمیدد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت: -من اینجام...مامان اروم باش... -کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی. احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت بالش طبی تنفسی زانکو .صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... . لینک با اس ام اس جدید سری آذر پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت: این دیگه چه خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟ بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن در مورد بالش طبی با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد... -اون پیرزن...جعبه! با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر جنس بالش طبی باید پر، اسفنج یا الیاف باشد؟ روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فاکه وضع مریضات اونقدر وخیم باشن که بمیرن.نمیخوام مکس دوباره برام تعیین تکلیف کنه! -افت و خاک نا مساعد هم برای مزارع و هم برای انسان ها خطرناکه.مسئولیت تو هم با مکسه!حق داره نگران باشه! بعد دستش را روی صورت لینک گذاشت و گفت: -من فقط 10 روز میرم و برمیگردم.سعی کن بهت خوش بگذره.به کسی هم بی احترامی نکن.میدونی که منظورم کیه؟ بعد در چمدان را بست و از اتاق رفت بیرون.فکر کرد شاید باید لینک را تنها بگذارد.لینک همان جا ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد و فقط صدا ها را میشنید که مادرش با مکس و مارک خداحافظی میکرد: -عزیزم من رفتم.خدافظ!خدافظ مارک! -خدافظ خانم ارنر! مکس هم خداحافظی کرد.وقتی فامیلی مکس بالش های طبی یعنی ارنر به گوشش خورد یاد او افتاد و درفکر فرو رفت و زمانی که داشت به نتیجه میرسید مارک افکارش را به هم زد.مارک با اشتیاق گفت: -واسه چی اینجا وایسادی؟بیا من هنوز خیلی جاهای خونه رو ندیدم.با حیاط شروع می کنیم.چطوره؟ لینک بدون حرکت دادن سرش و برداشتن چشم از پارکت های چوبی و تیره زمین با صدایی ارام و مرموز گفت: -مارک.... مارک سرش را به سمت او چرخاند و به او نگاه کرد و منتظر ماند تا ببیند او چه میخواهد بگوید. -مادرم نگفت چرا میخواد تو بیای اینجا؟حرفی...درمورد مکس نزد؟ بعد سرش را با سرعت به سمت مارک چرخاند و با نگاهی عصبی و منتظر جواب به او خیره شد.مارک کمی فکر کرد ومتعجب شد: -نه...چرا؟اومدنم خواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت. او کاملا فراموش کرده بود کسی قرار است به ملاقات او بیاید اما وقتی داشت با نگاهی رو به زمین و با سرعت و سروصدا از پله ها پایین میرفت کسی را در مقابل خودش دید و چون خارج از انتظارش بود  بالش طبی گرد  برای چند ثانیه با دقت بیش تر به او نگاه کرد و بعد با لحنی متعجب گفت: -مارک!؟ مارک با نگاهی کج و لبخندی موزیانه به پله ها تکیهم تو حیاط هوا بخورم. بعد از خانه خارج شد در حالی که سرش را پایین انداخته بود و به جایی توجه نمی کرد. مارک تا اتاق نشیمن او را دنبال کرد که ناگهان چشمش به مکس خورد.به سمتش رفت و پرسید: -اقای ارنر!2سال پیش بین شما و لینک درگیری پایه عکاسی مونوپاد رخ داده؟مثلا اون بهتون صدمه بزنه یا باعث رنجشتون بشه؟ مکس کمی به پسرک خیره شد و از او خواست که کنجکاوی نکند.ولی مارک پافشاری میکرد.مکس که دید راه فراری ندلینک در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود. اس ام اس جدید 93 پلک هایش را به هم می فشارت خوشحالم مارک.حالا بگو این جا چیکار میکنی؟ مارک متعجب پرسید: -یعنی نمیدونی؟ -من فقط می دونم تو ذوق زده بودی که میخواستی تابستون بری مکزیک. -اره ولی افتاد ماه اینده... بعد  داده بود و دستانش را در جیبش کرده بود.منتظر غافلگیر کردن لینک بود.باهمان نگاه ابروهایش را بالا داد و گفت: -تاداااا...!خوشحال شدی نه؟ لینک درحالی که از پله ها به سمت او می امد گفت: -این جا چیکار میکنی؟مگه نمیخواستی چند روزی بری مکزیک؟پس چرا نرفتی؟ -بیا پایین بهت میگم. لینک سرعتش را بیش تر کرد و خودش را به پایین پله اس ام اس جدید سری 196 ها رساند وبعد مقابل مارک ایستاد و او را به خوبی برانداز کرد.همان قیافه ی همیشگی.لباس های روشن شروال لی یخی و موهای پرکلاغی.تنها تفاوتی که در قیافه اش ایجاد کرده بود این بود که چتری اش را بالا داده بود.اما مارک معتل نکرد و با سرعت بالش طبی دستش را دور گردن او حلقه زد و روی پنجه ایستاد و بعد برای شوخی با دست دیگرش چتری صاف لینک را بهم ریخت.کاری که لینک از ان متنفر بود.لینک و مارک هقب نزدیک میشد. -صدمه ی شدیدی دیده بودین؟رفتین تو کما؟ -این چه حرفیه!من صدمه ای ندیدم...ولی بازم براش بد تموم شد. مارک زیر لب گفت: -عجب!پس واسه اینه.نمی دونستم...! چی کار کنم؟باگزی! -چی؟ مکس متوجه نشده بود او چه گفت.رویش را به مکس کرد درحالی که داشت دور میزد و به سمت در خروجی میرفت گفت: اس ام اس جدید آذر ماه  -من میرم بیرون بر میگردم. مکس دستپاچه شد: -میخوای چیکار کنی؟چیزی بهش نگی!هی! -میخوام خوشحالش کنم...بهم اعتماد کنید. مکس متعجب به مارک نگاه کرد بعد رفت و گچه ربطی به مکس داره؟ -ربط داره...تو رو اورده که راهنمای خرید بالش طبی وقتی...اه...بهم اعتماد نداره. این جملات را با صدایی ارام و محزون گفت در حالی که نگاهش را از مارک برداشته بود و به زمین نگاه میکرد.مارک گیج شده بود.بعد از تقریبا 4 سال،لینک را با همان چهره ی محزونی که بالای قبر پدرش داشت دید.روزی که لینک احساس کرده بود دیگر کسی نیست که بتواند قهرمان خود بداند و دیگر کسی نیست که به لینک مثل یک پسر خوب اعتماد کند.مارک در ان روز تنها کسی بود که این موضوع را میدانست.کاملار دو هم جسه و قد هردوی ان ها بلند و هم اندازه بود اما زور لینک به ماذاشت همه چیز را به روش خودش درست کند. *** لینک در حیاط راه میرفت در حالی که با زمزمه ای که به گوش نمیرسید با خود حرف میزد و از خودش میپرسید که چرا هنوز مادرش به او بی اعتماد است.دستانش در جیبش بود و به چمن های روشن نگاه میکرد.اما سنگی که جلوی پایش بود را ندید.پایش به سنگ گیر کرد و صورتش را چمن های حیاط احاطه کردند.احساس سوزشی در زانویش میکرد.چیزی سفت و کوچک زیر زانویش بود.بر روی زمین قلتید و به زمین نگاه کرد.انگشتری نقره ای رنگ روی زمین بالش طبی مناسب میدرخشید.روی زانو ایستاد و انگشترش را برداشت.به خوبی ان را نگاه کرد.تا به حال انگشتری به این براقی ندیده بود.طرحی ساده و قدیمی روی قسمتی که جلوی دست می افتاد که کمی بزرگ تر بود وجود داشت.براق ولی قدیمی بود.مجذوب انگشتر بود که ناگهان صدایی بچگانه از پشت سرش شنید: -امی اونجاس. رک نمیرسید.لینک روی پنجه تعادلش را حفظ کرده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد.لینک با تقلا سعی می کرد که گردنش را ازاد کند ولی موفق نمیشد.مارک که تقلای او را می دید با خنده حلقه ی دستش را تنگ تر می کرد.هرچند این اولین باری نبود که مارک این گونه با او شوخی می کرد.با این که ان دو همسن و سال بودند اما لینک برای مارک برادر کوچکی بود که او هیچ وقت نداشت.  چگونه بالش مناسب خود را انتخاب کنیم  برای همین گاه از اذیت کردن یا حرس دادن لینک لذت می برد.لینک که دیگر داشت به سطوح می امد با لحنی التماس امیز و کلماتی مقطع گفت: -هی...هی مارک!اومدی این جا منو بکشی؟بـ...بسه دیگه... ولم کن! مارک او را رها کرد و لینک هم فورا خود را اویزان پله ها کرد و نفس هایش را تند تر کرد.بعد ارام شد و نفس هایش را طولانی تر کرد وسرش را به سمت مارک چرخاند که به او می خندید وسپس گفت: -از دیدنانست اما لینک به او بالش های طبی گفت. -دو سال پیش من... توی خونه ی پدریم... ناخواسته به مکس صدمه زدم.چون اون موقع بیش از حد باهاش بد بودم...مادرم فکر کرد عمدی بوده و همش نگران بود دفعه بعد مکس رو به کشتن بدم. بعد ابروهاش در هم رفت وبا عصبانیت و صدای گرفته ولی خشمگین گفت: -مگه اون زورش به من نمیرسه؟نمیتونه از خودش دفاع کنه؟... -جدی؟مگه چه بلایی سرش اوردی؟ لینک دوباره سرش را به سمت او چرخاند.اما نگاهش نگران بود و پیشانیش چروک شده بود.به صورت مارک که منتظر جواب بود نگاه می کرد و به این می اندیشید که اگر بیش تر توضیح دهد دوستش درمورد او چه فکری میکند.میترسید او هم اعتمادش را از دست بدهد.پس فقط گفت: -نمیخوام درموردش حرف بزنم.میخوایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر کدام بالش طبی تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند: ص39: این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هم افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.اینکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست... لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن  بالش طبی  ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد. ص40: خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه. ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟ لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد: -صبر بالش طبی بارداری کن. لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد: -چی مخوای؟ -تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟ -زود باش مکس... من کار دارم. -هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد. دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مکس نگاه کرد و گفت: -ممنونم. از رفتارش خجالت کشید اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمی

sms jadid


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/9/3:: 3:24 صبح     |     () نظر
<      1   2