سلامتی آقاجونا گرچه خشنن
سلامتی همه اونایی که بچه فشنن
پاهت پیش فرض رکیدی چشماش مشکی شده بود تخم چشماشم سرخ به رنگ خون.... یهو محکم دستش و کبوند به دیوار... بازم داره به خودش اسیب میزنه تا اطرافیانش اسیب نبینن.... این کارش بود بعد مرگ پدر و مادرش... سپهر مشت .. بالشت طبی زانکو گلد..کله.. ارنج هر چی دم دستش میومد و به دیوار ها می کوبند.. یهو فکری به ذهنم رسی.. _ سپهر... سپهر دیوانه نکن... برگشت ترفم و یه قدم اوکد سمتم... جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم... صدای وحشتناکش به گوشم رسی: _ من یه قدم بهت نزدیک میشم می ترسی... باید یه جوری خودم و کنترل کنم ... شرمنده سرم و بلند کردم... نگاهم به دستاش افتاد.. پر خون بود... بازم دستاش ومشت کرده بود و ناخونای تیزش تو دستش فرو رفته بود... بی خیال شدم و گفتم: _ یه راهی داریم... همون طور که داشتسته تو هواست: _ ایناز بذارش زمین. با شیطنت خندید و گفت: _ نچ پرهام بی شعور حقشه که یه بلایی سر سگش.بیارم. با تحکم و اخم گفتم: _ ایناز همین الان اون سگ و بذار پایین. بالشت طبی زانکو بی حرف گذاشت رکس در حالی که خیلی مظلوم شده بود اومد و خودش و به پاهام مالوند. نازش کردم و گفتم: _ کارت احمقانه بود.! در کمال تعجب گفت: _ میدونم ولی تغصیر من چیه از بچگی از سگ میترسم.... اینم بار اولش نبود که. با رکس به سمت جلو عمارت به راه افتادیم همین طور گفتم: _ بیا بریم ولش. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elishStar , yada , yuio , آنا تکـ 1393,08,02, ساعت : 00:11 Top | م... واسه خودم متاسفم که بعد گذشت یک ماه هنوز نمی تونم مامان صداش کنم... احساس میکنم هم کلمه ماذر و هم ارمیلا واسم غربن. اه کشیدم... خسرو مردانه باهام دست داد ولی ارمیلا اومد جلو و بغلم کرد... گونمم اروم بوسید ولی من هیچ تکونی نخوردم بالشت طبی زانکو ... درست مث مجسمه فقط ایستادم... با قیافه ی جدی که از بدو ورود حفظش کرده بودم. بالاخره بعد تعارف های چرت که من به هیچ کدوم گوش ندادم خسرو سر صحبت و باز کرد: _ امیتیس بهم گفت چی کارمون دارین. پوزخندی زدم.. ایناز در جوابش گفت: _ در واقع ما میخواستیم استاد هم باشه. صدایی اومد: _ برای امی کاری پیش اومد نتونست بیاد. اخم کردم... هنوز باورم نمیشه..... باورم نمیشه ارمیلا و ارشان و امیتیس و در اخر ار؟؟د... ینی چی؟ چه دلیلی می تونست همین کاری باهواسهda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,01, ساعت : 18:40 Top | #143 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من بالشت طبی زانکو اندازه فونت پیش فرض عزیزای دلم نقد یادتون نره... اصلا شما به صفحه نقدم سر زدین؟ بابا من اون قدرام خوب نیستم که رمانم بی نقص باشه تازه جدا از این نقد های شما به من کمک میکنه تا رمانم و بهتر بنویسم... من از سروناز جان وااااقعا ممنونم که با نقد های عالیش خیلی بهم کمک کرد. خوب بریم سراغ رمان و روح سرگردونمون. ...............***............... دلم به حال خودم سوخت... اهی کشیدم و بلند شدم... اصلا کی نشسته بودم؟ نگاهی به اطراف کردم... اشنا بود.. کمی به مغذم فشار اوردم که با ورود پدرام چشمام گرد شد... دو دسته زدم تو سرم... اتاق خودمم یادم داقتت ولی میشه بپرسم چرا؟ _ خوبه خودتم میدونی زشتی. با حرص به چشمای ابی و پر شیطنتش نگاه کردم: _ تو باز بالشت طبی زانکو ذهن من و خوندی؟ گارد گرفت: _ به جون تو نیم ساعت بود داشتم صدات می وردم ولی مگه حالیت می شد؟ از غم و اشک شد خسرو هم سرش و انداخت پایین. اما پدرام هی مال خسرو هست... خسرو هم یه نیمه جنه که شوهر مادرمان هم هست...خندم میگیره وقتی بهم میگه پسرم هی روزگار چی میشد اگه پدرم من شکارچی جن نمی بود و عاشق مادرم نمیشد؟ اصلا چی ماه کشیدم که با دیدن نیلو به سرعت یه طرفش رفتم. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,02, ساعت : 19:09 Top | #145 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر بالشت طبی زانکو نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالنبود.. اه همینه دیگه وقتی حافظت کند کار کنه همین میشه.. با اشتیاق به پدرام نگاه کردم... دلم براش تنگ شده بود... واسه همین بازم نامردی کردم و روحش و از بدنش جدا کردم تاباهاش حرف بزنم. دل تنگ صداشم. رفتم پشتش و اروم از پشت بغلش کردم. **** ..... قسمت ششم.... پدرام... نگاهم و از اسمون گرفتم. و به ساعتم نگاه کردم.. دوازده شب بود.. ایناز چرا تا این موقع بیدار بود؟ یهو احساس سرمای شدیدی کردم... اخمام رفت تو هم... سعی کردم بدنم و داغ کنم ولی نشد.. چرا ؟ چرا بالشت طبی زانکو به ج ا داغ شدن هر لحظه داشتم سرد تر میشدم...سرم و انداختم پایین.. از این سرما خوشم میومد. سرم و بلند کردم حس کردم پاهام خشک شده همچنین گردنم.. دستی به گردنم کشیدم که با دیدن هوای گرگ و میش چشمام گرد شد.. به ساعتم نگاه کردم... ساعت پنج صبح بود... یا ناله نشستم و به نرده های سزد تکیه زدم: _ وای خدایا نه... بازم؟ بازم چند ساعت رفتم تو.فکر بدون این که بدونم به چی فکر میکنم؟ این بار چندمه؟ سرم و محکم زدم به عقب که خورد بالشت طبی زانکو به نرده. _ اه تف تو ذاتت. بلند شدم و رفتم خودم و انداختم رو تخت... یاد احساس سرمای دیشب افتادم... ینس اون چی بود؟ یه نظریه اومد تو ذهنم که پقی زدم زیر خنده: _ عمرا اگه نیلو باشه. ولی لبخند رو لبم ماسید... چقدر دلم براش تنگ شده... برای اون چشمای گربه ای ارومش...اهی کشیدم و نفهمیدم چقدر به نیلو فکر کردم که خوابم برد... ******_ عیف... راستش من فقط میدونم که شما چهار تا باعث نابودی پارا و نوچه هاش میشین. تعجبم بیش تر شد... به پدرام نگاهی کردم... بازم اخم داشت؟!؟!! زه جا صداش زوزه ی گرگ رو شنیدم.... من هی پیچ می خوردم اون هی بهم نزدیک می شد... یهو به سمتم پرید که منم زرنگی کردم و جا خل دادم... محکم خورد تو دیوار و افتاد رو زمین... با ترس نگاهش کردم... خواستم برم طرفش که خودش و ناقص می کرد ک بالشت طبی زانکو ه سمت من نیاد با نفس نفس گفت: _ گی؟ راهی به جز فرارت هس؟ _ اره... از حرکت ایستاد سریع گفتم: _ مگه تو با بودن کنار ایناز اروم نمیشدی؟ باز خس خس کرد... بعدم زوزهی بلندی. با لحن مسخره ای گفت: _ اپلا واسه گردنبندم بود . دوما تو الان ایناز میبینی؟ _ نه انیش.. به ایناز فکر کن... حسش کن.. با پرخاش و صدای دورگه گفت: _ چرند نگو نیلو.. داد زدم: _ امتحان کن لعنتی... چشماشو بست.... بعد چند دقیقه یهو باز کرد و مشت خیلی محکمی به یام قفل شد ولی به خودم تشر زدم و رفتم سمتش... خدایا شکرت... بی هوش شده... این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...__________________ بالشت طبی زانکو میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه کافی از سادگیم استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین... 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,07,30, ساعت : 19:17 Top | #142 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 بالشت طبی زانکو نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض خیالم راحت شد و رفتم درست رو به روش نشستم و بهش زل زدم انقدر زل زدم که خوابم قسمت پنجم...نیلوفر.... با ترس نگاهش کردم... موهاش به خاطر این که عرق کرده بود خیس بود... سرش و پایین گرفته بود.. اما اروم اورد بالا.. به معنی واقعی کلمه ترسناک بود... مخصوصا اون دندوناش...یهو با شتاب خواست بیاد جلو که زنجیر ها نذاشت... منم جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم.... صدای نفس های بلندش که بیشتر شبیه زوزه و خس خس بود اوند... ترسم بیشتر شد... یهو شروع کرد به زوزه کشیدن و تقلا کردن.... ان چنان بالشت طبی تنفسی زانکو چیست جیغی کشیدم که سوزش خیلی بدی رو تو گلوم حس کردم... ای خدا بکشتت پارا که یه ماه مارو این تو نگه داشتی... سپهر از دوباره شروع کرد به تقلا... احساس کردم قفل داره کنده میشه... دستم و رو گردنبندم گذاشتم و خودم و عنصرم و لعنت کردم که انقدر ضعیفن و نیروم انقدر گرت.. صدای خیلی بدی اومد.. با ترس نگاهش کردم.. دور مچ سپهر خونی بود ولی چیز بد این بود که.... اون ازاد بود... قفل و شکونده بود... وای خدایا حالا چی کار کنم این الان از خود بی خوده.. صداش اومد.. خیلی خوفناک: _ نیلو... نگام کرد... سفپخر همون طور داشت نگاهم می کرد که در یه حرکت احمقانه بلند ش688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , Taraدم و خواستم فرار کنم که سوزش بالشت طبی زانکو بدی رو توی دستم حس کردم... برگشتم... دستم تو دهنش بود... جیغ بنفشی کشیدم که ول کرد و خودش و پرت گرد اون طرف.. اه من چرا یادم نبود جیغ بکشی؟ به دستم نگاه کردم... داغون شده بود رد دندون های تیزش مونده بود رو دستم... احساس سرگیجه بهم دست داد.. نشستم رو زمین و همون طور که دستم و گرفته بودم ناله های درد ناکی می کردم... سرم درد می کرد و هر لحظه بدنم سرد تر و چشمام گرم تر میشد... در یه ان تنگی نفس گرفتم دستم و به گردنم نزدیک کردم که تمام بدنم یخ کرد... گردنبندم... نبود... وای سپهر چه غلطی کردی؟ گریم گرفته بود... اخه چرا؟؟؟ حالا من چبه ایناز گردم همون طور که جیغای رنگا رنگ می کشید به سرعت باد هم فرار میکرد..خندم گرفت اما هیچ عکس العملی برای کمک بهش نشون ندادم. رفتن پست عمارت بعد چند دقیقه صدای واق واق رکس خاموش شد. با دو رفتم پشت عمارت که دیدم سگ زبون بش چهار قلو باشن... اومد و جلوم نشست بازم با دیدنش خودم و سرزنش کردم که چرا نفمیدم ارش و هامون تفاوت هاییم دارن... جالبه این چهار قلو اصلا شبیه نیستن ولی این بالشت طبی زانکو دو تا کپین: _ شما میدونید مشکل پارا باهاتون چیه؟ پوزخندم پر رنگ تر شد. اخه این چه سوالی بود؟ ایناز به ارمیلا جواب داد: _ بله خاش کرده باشه؟ &&&&& .......قسمت هفتم..... سپهر..... با احساس سر گیجه چشمام و باز کردم... بازم همون اتاق نمور...ه که... وای خدایا گند زدم.... من گازش گرفتم این ینی... ینی نیلو تو ماه کامل بعدی به یه گرگینه تبدیل میشه. $@$@$@$ .... قسمت هشتم... ایناز.... اخمی کردم و پرسیدم: _ میشه کامل تر بگین. بازم با شک گفت: _ منم خیلی کم میتونم پیشبینی کنم اما خیلی ضrahha , sara.HB , seش می شدم چرا بدنم داشت سرد میشد؟ به دستم نگاه کردم... هیچیش نبود... سرد شدن بدنم..... گم شدن گردنبندم... نبودن زخم... ظاهر بالشت طبی زانکو شدن تو یه جای غریبه مساویه با.... اه کشیدم... من به یه روح سرگردان تبدیل شدم... به روحی که راه برگشت به بدنش پ نمیدونه. 18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , اه هوووی خرس قطبی پاشو دیگه چقدر میخوابی؟ بازم با گیجی لای چشمم و فقط باز کردم.... انا با فرود اومدن یه چیز نزم اما به محکمی چشمام گرد شد: _ هاااااا؟ _ هامبر. پاشو بینم ساعت دوازده باید بریم خونه استاد. _ اون جا چرا؟ با حرص گفت: _ واسه سر زدن.... خوب اسکل ودش گفت که به خاطر ازمایشات ارشان بوده. ارمیلا با گیجی بعمون نگاه کرد که ازش گفت: _ ارمی بهت گفتم که پارا فقط یه دلیل و گفته. بالشت طبی زانکو دندونام رو هم فشار دادم و دسته مبل و تو دستم فشوردم.... ای جاسوس.... ایناز: دو تا دلیل وجود داره؟ اون یکی چیه؟ ارمیلا بازم با شک نگاه کرد بعد گفت: _ میدونید... امممم.... پارام یه قدرت خیلی ویژه داره که از اجدادش بهش رسیده.. اونم... اونم اینه که میتونه پیشبینی کنه. کفم بری.. اعصابم خورد شد واسه همین با یکم لحن بدی گفتم: _ خوب که چی؟ _ اون الان عماصر مخالف و از هم دور کرده یا بهتر بگم گروهتون و ناقص کرده. اب و اتش و خاک و باد مخالف همن چه جالب. بالشت طبی زانکو _ ولی خوب ما باید چی کار کنیم؟ چه جوری اونا رو پیدا کنیم؟ خسرو: به احتما نود درصد پارا میخواد تمام قدرت های جنی شو از دو باره به دست بیاره پس به ارشان نیاز داره بنا بر این ارشان میشه یه پل ارتباطی. پدرام: تنها ارشان نیس. نیم نگاهی به مامانش کرد: _ پدر منم یه شکار چیه جنه. چ زیبا ترین و قوی ترین نیمه حن یا گاهی اوقات جن نمی بود؟ نچ نمیشد من که شانس ندارم. اگه شانس داشتم یکم قیافم به مامانم میرفت و از این بیریختی در میومدم. با صدا بالشت طبی زانکو خنده به ایناز نگاه کردم: _ یا خدا جن زده شدی؟ خندش شدت گرفت: _ اخه دیوونه کدوم نیمه جن جن زده میشه؟ بهع مارو باش سوتی سال و دادیم!!! گاهی آدم ها میروند _ بی خیال حالا به چی میخندیدی؟ _ به تو. با تعجب بهش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم: _ممنون از صت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض دستم و انداختم دور شونش و بلندش کردم اما ای کاش نمی کردم... دستش پر خون بود و رد دندون های بزرگی هم روش بود... بعضی وختا باید مثه من تنها باشی بغضشمای ارمیلا پره غلطی بکنم با یه جسم بی روح و یه گرگینه... سرم و رو زمین گذاشتم و چشمام بسته شد... ینی چشمای من دیگه بالشت طبی زانکو باز نمیشه؟ وای نه ینی من دیگه پدرام و نمی بینم؟ پدرام...... & حس کردم پرت شدم.... بدنم درد گرفت... بلند شدم.... با گیجی به اطراف نگاه کردم... اشنا بود... اولین قدم و برداشتم که... واستا بینم من کجام؟ مگه سپهر من و گاز نگرفت؟ مگه من بی هوش نشدم؟؟!؟!؟ بی هوش؟ اگه من داشتم بی هو سپهر و نیلو دیگه.. با شنیدن اسم نیلو یاد صبح افتادم اما به روی خودم نیاوردم و ب#144 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونکی از همون میله هایی که بهش بافت 3 بعدی بالش زانکو وصل بود کرد... میله خم شد... برگشت طرفم.. مث گرگ رو چهار دست و پاش راه میرفت و به سمتم میومد... با ترس پریدم از جام..: _ سپهر برد. & با احساس گرمای چندش اوزی رو پوست گردن لختم سرم بلند کردم که با سپهر رو به رو شدم... با دیدنم زوزه ی بدی کشید... خیلی ترسیده بودم... بیش از حد ولی جرات نیم متر جا به جایی رو نداشتم... نفس عمیقی کشیدم. نگاهم کرد... لرز بدی به بدنم افتاد... سس و منم رفتم تو... بازم چهرم خشک و بدی شد... یه اخم ظریفم رو پیشونیم نشست... یه خدمتکارو صدا کردم و گفتم بگه ارمیلا و خسرو بیان... خودمم رفتم تو پذیرایی و تازه اون جا بود که متوجه ایناز شدم که پشتم بی حرف میومد... رو مبل های طلایی و سلطنتی نشستم و بی درنگ از ایناز پرسیدم: بالشت طبی زانکو _ تو قبلا این جا اومدی؟ رو مبل تکی کنارم نشست و گفت: _ اره یه بار... واسه دیدن سحر که بعد اون ماجرا این جا مونده. سری تکون دادم... خسرو و ارمیلا اومدن... پوزخندی به خودم زدلند شدم رقتم دستشویی. بعد از این که حاضر شدم با ایناز رفتیم جایی که تو این یه ماه بودم.. یه عمارت بزرگ که اکثر نیمه جن ها از جمله متان و نیما اون جا زندگی می کردن... ولی در اصل این عمارت.. اون خواست بلند بشلوم رژه میرفت... نیلوفر.چ تغییی شد اگه مادر من کردم... با ترس موهای رو گردنش و کنار زدم که خشکم زد... این چرا... گردنبندش کو؟ مث جت از جام بلند شدم... کجاست؟ همه جارو گشتم اما پیدا نکردم. کلافه دستی تو موهام کشیدم چیزی که بیشتر من و نگران میکرد صحنه هایی بود که ج ری نکرد. از بالش طبی تنفسی زانکو حالتش خندم گرفت ولی با صدای خس خس مانندی لبخندم که داشت بزرگ تر نیشد ماسید. به پشت ایناز نگاه کردم ایناز برگشت ولی یهو جیغ بنفشی کشید و پا به فرار گذاشت سگه هم که دنبالش.. کمی دقت کردم فهمیدم رکسه سگ محبوب پرهام که تو این یه ماه با منم دوست بود.. نگاهی
کلمات کلیدی:
یکى از مزیت هاى پسر بودن اینه که
وقتى سیبیلات درمیان خجالت زده نمی شى!
خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم.. یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم کردم و با اخم نگاهش کردم. صدا پر از سرزنش استاد اومد: _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم. زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت: _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه. ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟ برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟ 77 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من دی. یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم: _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا.... یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد: _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه. نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم. *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم. خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم. صداشچیک و بزرگ نداشتم. سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت... یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد: _ من میدونستم. با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . یر خنده: _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده. از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شاد که بردیمش بیمارستان. با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟ چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم: _پری جان نیاز به تنهایی دارم... بغض کرد: _اخه کجا داری میری؟ به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم: _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟ با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم. اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ... _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست 25سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوا کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟ استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم: آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما) B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز 1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت بالشت طبی زانکو .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم: _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟ احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این 25سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عا .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت: _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر. چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم. ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت: _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار. به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ این جا چه خبره؟ امیتیس گفت: _ پدرام میشه بشینی؟ پوزخندی زدم و نشستم: _خوب؟ امیتس داشت من من میکرد که گفتم: _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب. نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس: _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟ با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد. وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم. ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ خیلی اروم زمزمه کردم: _نچ. حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد: _ مادرت .... مادرت نمرده. یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود..به سلامتی باز به امیتیس نگاه کردم. نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه... باز یهو حالتم عوض شدم و زدم همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم. رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه... بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه. چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم.. اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام.... با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟ هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید: _ پدرام خوبی؟ خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم. آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم. _ هوی پدرام کوشی؟ _گمشو آرش. قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم. ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین... 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ... سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم... _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشک بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موق خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید به سلامتی نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم. یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم: وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم. بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض به خاطر همین کارشون دوستانمان وساطت کردند بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم... به پایین نگاه کردم... درس _ چرا؟چطور؟ مث من یه ابروش و داد بالا و گفت: _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف جیگر مامان سامیار دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه. ...عش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟ بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد... خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دماید به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نور دم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا2000 , عاطفه دلنواز 1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای S dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام. اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar 1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض این و به خوبی حس میکردم.... استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم. در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟ ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد. سرم و بلند کردم و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود. در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم.. محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود. رو به ارش با صدای بلندی گفتم: _ تو..... توی نامرد... تو یه... زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود. ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت: _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی. داد زدم: _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ 1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,9دت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه. _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی. بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم: _ هیچ حقی نداشتم. من یه... پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت: _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن. با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا: _ من رفتم. _ هوی... کجا؟ بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم. رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(اری بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بو میزد و زد و ادامه داد: _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدمچه های پارا از میونشون رد شده همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم.. اشک ریختم...... زار زدم.... هق هق کردم..... به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52 این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود ش همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد ...
کلمات کلیدی:
به بعضیا باس گفت
فک نکن شما منحصر به فردی ، نخیر عزیزم !
شما الکی متصل به برقی …
ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو.. تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت: ـ پدرام... شنیدم دوستش داری. ـ برو به درک... پوزخندی زد: اندازه فونت پیش فرض زدم زیر خنده: ـ امر دیگه ای....؟ پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت: ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن. کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشاره های تخت. به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ: ـ این جا چه خبره؟ پارا لبخند شد و با ذوق فت: ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟ با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد: ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه. نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از ال سکونت .a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, سامیار در حال تمیز کردن ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟ ـ« تو این جا چی کار میکنی؟» جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم: ـ این چیه؟ پوزخندی زد: خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو*** 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض قسمت بیست و ششم...پدرام... مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد: ـ پارا و نیلوفر کجان؟ دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد: ـ الان باید جواب بدم؟ تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم: ـ الان میخوای جواب ندی؟ با ترس گفت: ـ تو کی هستی؟ ـ فضولی؟ سپهر و آیناز ه خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas یدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد.. پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟ ـ خفه شو!!! با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم: ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی... بغض کردم: ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟ بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد: ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود. اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم... ******** قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام.... طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق. بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده.... چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا2000 , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 پایه عکاسی مونوپاد تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض سلام..... متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم... اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن. راستی سن هاتونم وارد کنید.. یه خلاصه از بخش دوم میگن: آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما.... داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه. امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید. اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه.... با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه. با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه. آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد.. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد: ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع. نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کن
کلمات کلیدی:
به بعضیام باید گفت
تو آدم بی معرفتی نیستی
چون بی معرفتا اصلا آدم نیستن
ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟ لبخندش محو شد: ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟ جدی گفتم: ـ می گی؟ ـ البته. با صدا لرزون پرسیدم: ـ اون کیه؟ لبخند خبیثی شد: ـ معشوقت. داد زدم: ـ چــــی؟ پدرام؟ بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم. ـ« سلام... نیلوفر.» پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن! ـ با من چی کار داری؟ رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا... پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم! پوزخندی زدم: ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟ اخمی کرد و گفت: ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم. با پرخاش گفتم: ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی. به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم: ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.» بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه. ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟ رفت و کنار پارا نشست: آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی. داد زدم: ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟ یهو یکی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون: پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری. سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس... ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟ مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چین احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست.. یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد... تنفر پدرم ازم.... مردن مادرم.... دروغ های نیما.... مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام... آزار های پارا.... نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من..... افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش..... 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...: ـ یادت نره عنصر من قوی تره. سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه. سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟ 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض چشمکی زدم بهش: ـ تو دهات شما آتیش سرده؟ اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت: ـ بسه... بیاید بریم.. آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم: ـ نــــه.... پدرااااااااااام. ***** نیلو.... اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده: ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ. جدی گفت: ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه. نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم: ـ تو میدونی؟ لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من نگفت؟ وای نه.... همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م 1,966 مردونگی تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟ با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد.. درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم. متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم. یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت: ـ نیلوفرکه هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون.... 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت پایه عکاسی مونوپاد فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض .DNAـ ـ مال کیه؟ ـ سواد داری؟ مال تو. اخم کردم: ـ این جا چی کار میکنه؟ پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم. ـ من با تو ندارم. پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت. اخم کردم و آروم گفتم: ـ کی؟ لبخندی زد: ـ پدرام.... ـ درباره اون چی میخوای بگی؟ بی توجه به سئوالم گفت: ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟ ـ نه. لبخندش پر رنگ تر شد: ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟ هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه نیلو.... دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن..... در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی.. دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این که عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد. یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت: ـ سلام. چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم: ـ تو کی هستی؟ برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود: 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان... چشمام گرد تر شد: ـ من و از کجا میشناسی؟ ـ من از بدو تولدت میشناسمت. با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س چشمام گرد شد: ـ اون می دونه آتش افرازِ؟ ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده. ـ چرا تایتان به ما نگفت؟ پوزخند زد: ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه.. ـ اون یارو مارو میشناسه؟ خندید: ـ آره چه جورم. مشکوک پرسیدم: ـ فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. شغل خوبی دارم وگرنه دهنت و چسب میزنم. با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم. با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم: ـ میخوای چی کار کنی؟ پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم: ـ نــــه.... پدرااااام..... ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام: ـ داری چی کار می کنی؟ پارا دستور داد: ـ همین الان بگیریدشون. نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم: ـ مرسی نشونه گیری. اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ... پارا رو به بابام به پرخاش گفت: ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی چه پر جرأت میشود در برابرت دیگه بیار. بابا رفت بچه ها و گفت: ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ.. پارا داد زد: ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان... بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن. صدای پارا صی اومد: ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟ ـ به تو چه؟ عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... به سلامتی خوش حال بلند شدم که پارا گفت: ـ بیا دستای من و باز کن. 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , mم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد: اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن: ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی.. به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار... بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم. بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو. نیلو: سلام پایه عکاسی مونوپاد چطوری؟ ـ خوب.. دستت چطوره؟ به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت: ـ هی بد نی. دستم و انداختم دور شونش: ـ ایشالا زود خوب میشی.. رفتیم تو که نیلو نگران گفت: ـ پدرام.. ـ جون؟؟ لبخند پر استرسی زد و گفت: ـ سپهرم هست.. به استرسش خندیدم و گفتم: ـ خو که چی؟ اخمی کرد و آروم زد به شکمم: ـ دیوونه اون گیرت بیاره زندت نمیذاره.. چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد: سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی. به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش: ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟! به هر دومون اشاره کرد و گفت: ـ مثی که تو بهتری!! ـ شک داشتی؟ ـ آره... ـ دیگه نداشته باش... سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب: ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه. 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی 1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم. رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت: ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟ چشمام گرد شد و گفتم: ـ چــی؟ با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟ خودم سریع جواب دادم: البته.. رو به سپهر گفتم: ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو. به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم. آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر: ـ سپی یاد بگیر.. سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟ آیناز یکی دیگه زد: ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت. سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت: ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا. آیناز کمی فکر کرد و گفت: ـ واقعا؟ سپهر با لحن مسخره ای گفت: ـ نه الکا"... گوسپند. آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ... حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم... 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست. پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد: سپهر: نشنیدم. پسره خندید: ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید. سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت: سپهر: میگی... سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد: ـ می گی یا نه؟؟؟؟! سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت: ـ گمشو بابا. سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت: ـ بریم سپهر بسه. خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست. خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت: ـ به چی میخندی؟ در کمال پرویی جواب دادم: ـ چی نه کی... اونم به تو. سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم.. با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم: پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت. با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد: ـ میدونم زندس. دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم: ـ چی؟ ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد. ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم. چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت: ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای. مث جت از جام پریدم: ـ چی؟ چه پیوندی؟ لبخند کجی زد: ـ برو غذات بخورد... اخم کردم: 13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ نمیخوام... ـ باشه.. در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... نگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:
کلمات کلیدی:
به سلامتی پسری که
هنوز ته ریش دار ه و ابروهاش فابریکه فابریکه
ده تصمیم گرفت من که خیلی براش عزیز صابون کوسه بودم و بر خلاف داداشم نیما یه انسان به دنیا اومده بودم و به همزادم پیوند بزنه و خصوصیات اون و به من بده. پدرم کارش و شروع میکنه تا نصفه درست پیش میره تا این که یه جا به مشکل بر میخوره و یکی از دستگاه ها میسوزه. اون جا نیما و مادرم میسوزن و میمیرن. ولی من هیچ کار نمیشم پارا هم پوستش میسوزه. پدرم تمام خصوصیات پارا رو به من میده و پارا رو آزاد میکنه تو این بین قدرت طی الارض پارا رو نمیتونه ازش بگیره. متاسفانه حرفای پارا همش راست بود. رفتم و کنار پنجره ی حمام ایستادم.. سرم درد میکرد.. دیشبم مث آدم نخوابیده بودم. یهو پرسیدم: ـ چطور آب افراز شدی؟ نیلو: این قدرت من بوده... پدرم اگه کمی صبر میکرد این قدرتام بروز میکرد. هی روزگار... چقدر این آرشان یا نیکداد آدم مضخرفی بوده صابون کوسه واقعا چرا همچین کای کرده؟ اون دوتا داشتن از سئوال میپرسیدن ولی من گوش نمیدادم.. تو کف سرنوشت نیلو بودم... گاهی اوقاتم ذهنم کشیده میشد سمت خواب دیشبم. آخه این یارو آتش افرازه چه دخلی به من داره؟ وای که چه غلطی کردیم که قبول کردیم که به اینا کمک کنیم. یهو صدای جیغ اومد برگشتم که دیدم آرش افتاده رو زمین و گوشاش و گرفته. نیلو هم داشت یه بند جیغ می کشید. خواستم برم طرفش که یهو دستش و آورد بالا اما بالا اومدن دستش همانا بالا اومدن تیکه های یخم همانا. داشتم به اون صحنه نگاه می کردم که چیز رفت زیر پام تا اومدم به پایین نگاه کنم که گرنم خودکار با جیغ بهراد اومد بالا. ـ پــــدراااام. اون تیغه ها داشتن به سمت من میومدن که با ترس دستم و بالا آوردم و...... ** صابون قسمت بیست و یکم.... آیناز... رو صندلی تو بیمارستان نشسته بودم. پام و تند و عصبی تکون میدادم. بالاخره بابا و سپهر اومدن... بابا لبخندی بهم زد: ـ مبارک باشه دخترم. نیشم گشاد شد و پریدم بغلش: ـ مرسی بابا احسان. احسان: من که کاری نکردم من از سپهر ممنونم که میخواد دختر جلف من و تحمل کنه. با اعتراض گفتم: ـ بابا. بابا و سپهر خندیدن: ـ جانم.؟ ـ خیلی بدی من جلفم؟ دست با محبتی رو گونم کشید: ـ نه عزیزم تو ماه ناز منی. لبخندی بحش زدم. رفتن. نفس عمیقی کشیدم. هنوز بغض داشتم. بلند شدم و رفتم تو اتاقم ولنزامو و در آوردم و به چشمای نقره ایم نگاه کردم.. ـ من داداش داشتم؟ ـ مامانم اسمش زیبا بوده؟ ـ چرا هیچ وقت بابا از مامان حرف نمیزد؟ صابون کوسه ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:53 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض 2ـ بد ترسیده ها. به چشمای مشکیش نگاه کردم: ـ موافقم. بیاین بی خیال بشیم. 1ـ نه.. نه... بعد همه نقشه هامون نقشه بر آب میشه. همه تلاشامون یوخ. به چشمای قهوه ایش نگاه کردم... دلم نمیخواد نیلو بره تو اون آب و یخ. یهو یکی زد پش کلم: 2ـ هوووی... پاشو یخارو بریز. ـ مرضات برا چی میزنی؟ 2ـ بابا تو که تو هپروت سیر میکنی. بی خیالش شدم و بلند شدم رفتم و از تو فیریزر همه پلاستیکای بزرگ یخ و برداشتم. رفتم تو حموم. همه رو ریختم تو وان. من همین الان که گرفتمش دارم یخ میزنم وای به حالی که نیلو می خوار بره توش. از این فکر تمام تنم مور مور شد. نیلو: ووویییی. تک خنده ای کردم: ـ حاضری؟ بهش نگاه کردم. بالاخره یه لبخند گرم زد: ـ آره. به اون دوتا نگاه کردم... هممون استرس داشتیم.نیلو پرسید: ـ استاد و هامون نیومدن؟ ـ نه مثی کهرفتن دیدنی شخصی به اسم آیلار. ـ آها... مامان آیناز. با تعجب گفتم: ـ واقعا؟؟ حالا چی شده؟ ـ آیلار جون از بعد قضیه الناز قلبش مشکل پیدا کرده. سری تکون دادم.نیلو رفت جلو... نوک پاش و کرد تو یخ ها که کمی هم آب داشت. دلهوره صابون کوسه بدی داشتم. مخصوصا با اون خوابی که دیشب دیدم. نیلو: هوووووووف. بهش نگاه کردم. دستام و گذاشتم و رو شانه هاس. ـ شرمنده نیلوفر. یهو هلش دادم و فروکردمش تو آب... تقلا میکرد اون دوتا هم اومدن کمک بالاخره بی حرکت شد. با ترس نگاهش کردم که یهو چشمای نقره ایش باز شد. اولین سئوال و خودم پرسیدم: ـ نیلو آرشان حمیدی کیه؟ جواب داد: ـ پدرم. ـ قضیه آزمایشات چیه؟ ـ تو خانواده پدریم پدر بزرگم که یه نیمه جن بوده ژنش مشکل داشته... اون عاشق یه نیمه جن دیگه میشه و وقتی با هم ازدواج میکنن و بچه دار میشن ژنش کار دستش میده. اونا یه چهار قلو داشتن.. یکی شون یک جن کامل. دوتا نیمه جن و یکی که همون پدر من آرشان بوده انسان به دنیا میان. به همین دلیل از صابون کوسه همون 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:57 Top | #100 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض بچگی سر این قضیه اختلاف داشتن. این اختلافات تا زمانی که بزرگ میشن بین خانوادشون هست تا این که پدرم بر طبق تحقیقات و آزمایشات گستر,07,18, ساعت : 19:49 Top | #97 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ چرا هیچ وقت حتی نمیگفت قبر مامان کجاست؟ یهو یه صدای مهربون مردونه ای گفت: ـ« چون قبر من کنار قبر صابون کوسه مامانِ.. بابا هم نمیخواست تو از وجود من مطلع بشی.» با تعجب تو آیینه رو نگاه کردم... یه پسر حدود بیست و هشت...سی ساله، چشماش طلایی درخشان بود با رگه های نقره ای مشکی. موهاشم قهوه ای سوخته بود. لبخندی زد و گفت: ـ قیافم عجیبه؟ با صدای لرزون گفتم: ـ تو...تو کی..کی هستی؟ هنوز لبخندش و محفوظ داشت: ـ من نیمام... فکر کنم پارا دیروز یه توضیح مختصری بهت داد. برگشتم... واقعی بود... یا قمر... فکر میکردم الان مث تو این فیلما محو میشه.مونده بودم چی بگم که از گوشه اتاق اومد و رو تخت نشست. نیما: ممنون که دعوتم کردی بشینم. لبخند پر استرسی زدم... بی مقدمه گفتم: ـ تو مُردی... نیما: بابا یه زبونم لالی چیزی همین جوری میگی مردی آدم خوف برش صابون کوسه میداره. دیدم داره زبون درازی میکنه منم زبون دراز شدم: ـ اگه یه نفر یه روز همش درباره مرگ یکی بشنوه بعد یهو فرداش تو اتاقش سبز بشه خیلی خوف آورتر از این حرف منِ. نیما: خوب من که نمردم. یاد اون پسره تو آتیش افتادم که یه سره من و صدا میکرد: ـ اما من دیدم که تو مردی.... تو آتیشا. ـ درسته ولی من بعدش نمردم! یه ابروم و دادم بالا و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: ـ بابا برای خودش دیوار محافظ ذهنی درست نکرده بود و من تونستم روز قبلش پی به نقشه شومش ببرم. با یکی از دوستام که اونم از قضا جن بود مشورت کردم و اون جا همش فیلم بازی کردیم و من تونستم فرار کنم. آه کشید: ـ یه جنازه از سرد خونه کش رفته بودیم من تونستم فرار کنم ولی از اون جایی که مامان انسان بود صابون کوسه نتونست.. بعد کمی مکث ادامه داد: ـ من خر نتونستم مامان و نجات بدم و اون موند و یه عالمه آتیش... صداش بغض داشت.. منم بغض کرده بودم... بهش نگاه کردم...از نظر قیافه شبیه هم بودیم: ـ شنیدم امروز میخوای بفهمی که تو اون 15 سال چی گذشته. یهو با امید گفتم: ـ تو میدونی چی گذشته؟ ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:52 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:50 Top | #98 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت صابون کوسه فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض لبخندی زد: ـ نه... تنها کسایی که میدونن تو و پارا و بابایین. این از کجا خبر داره؟ اینا رو دیروز پارا به ما گفت.. با اخم گفتم: ـ تو از کجا میدونی؟ لبخند پر استرسی زد و با تردید گفت: ـ متانت... نامزد منِ. یه ابروم رفت بالا... ـ جااان؟ خندید: ـ متان جاسوس من بین تو و سپهر و آنی بود.. دیروزم به اسرارای من اومد. بهع... چه نارویی خوردم من از این متانت. اه موجود اعصاب خورد کن. نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ بهتره بری خونه پدرام.. درباره من به کسی نگو... حتی آنی و سپهر. به کنایه سخن زیبا از امام علی گفتم: ـ تو که باید خوب بدونی که آنی میتونه حافظه های افراد و بخونه. ـ آره میدونم تازه میدونم که قدرتش رو به پیشرفته... بلند شد: ـ خوب من برم.. ـ واستا بینم.. تو کجا زندگی میکنی؟ ـ پیش آرمیلا. ـ ها؟ کی؟ ـ بماند. بغلم کرد...پیشونیم و بوسید. ایی بدم اومد... بابا میذاشتی عرقت خشک بشه بعد بپری ماچ و بوس و کوفت و زهرمار.. ـ خدافظ نیلو کوچولو. بعد چند ثانیه غیب شد.منم با کلی فکر مختلف لباس پوشیدم و رفتم خونه پدرام. ***** ....(؟؟؟؟؟).... در و برای نیلو باز کردم. تو چشماش فقط ترس دیده میشد. دستم برای اولین بار بردم جلو وگفتم: ـ سلام پیشی چطوری؟ در کمال تعجب دست داد و گفت: ـ افتضاحم. ـ بعله پیداشت. ـ وای تورو خدا برو اصلا حوصلت و ندارم. نــگــــران مــنــــے ـ مرسی. ـ خواهش. ـ برو تو اون اتاق و لباسات و عوض کن. رفت تو همون اتاقی که دیروز توش خوابید ـ چـــــی؟؟؟؟؟ نــــــــه!!! با وحشت از خواب پریدم... خدایا خواب بود؟ وای که چقدر خواب چرتی بود... دستی رو پیشونیم کشیدم که داغی بیش از حدی و احساس کردم... فکر کنم دمای بدنم از 50 درجه هم زده بود بالا.. وای خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا انقدر عرق کردم؟ خداااااااااااااااایــــــ ــــــــــــا من چمه؟ **** .... نیلوفر.... آیناز: آخه ما چی کار کنیم؟ با بغض نگاهش کردم که بغلم کرد: آیناز: آخه عزیزم چی کار کنم؟ مامانم قلبش باز مشکل پیدا کرده و بیمارستانه بابامم به کمکم نیاز داره. ـ میدونم... تو هم بهتره بری... آیلار جون مهم تر از منِ.. آیناز: باور کن اگه اضطراری نبود حتی پامم تو فرانسه میذاشتم. سپهر: نیلو میخوای من نرم؟ تند گفتم: ـ نه... نه... نه... حتی فکرشم نکن که بذارم آنی تنها بره... در ضمن تو الان نامزد آنی هستی. خوب از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود خبر داشتم... میدونستم بالاخره به هم اعتراف کردن... از این بابت خیلی خوش حال بودم... آیناز و مث خواهر و سپهر و مث داداشم دوست داشتم هیچ راضی به غمشون نبودم مخصوصا تو یه همچین شه بود. منم رفتم پیرایطی. به آنی نگاه کردم دیدم سرخ شده... زدم زیر خنده که زد پس کلم... آیناز: کوفت یه بار من اومدم خانومانه برخورد کنم. چشمکی زدم: ـ بهت نمیاد. سپهر برای اولین بار از آیناز دفاع کرد!: سپهر: هوووی... خیلی بهت میاد... اصلا خانوم خودمی آنی. آیناز لبخندی پر از عشق تحویل سپهر دادکه بد ترش و دریافت کرد. ادای عق زدن در آوردم و آیناز شوت کردم طرف سپهر: ـ برین گمشین بابا. خندیدن: آیناز: حالا ما بریم؟ ـ البته.. خوش بگذره... به آیلار جون و احسان خانم سلام برسونید.(مادر و پدر آنی) خدافظی کردن و ش بچه ها و نشستم. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:55 Top | #99 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.
کلمات کلیدی: