سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و آن حضرت را از فرموده رسول ( ص ) پرسیدند « پیرى را با خضاب بپوشانید و خود را همانند یهود مگردانید » گفت : ] او که درود خدا بر وى باد چنین فرمود : و شمار مرد دین اندک بود . اما اکنون که میدان اسلام فراخ گردیده و دعوت آن به همه جا رسیده ، هر کس آن کند که خواهد . [نهج البلاغه]
داستانک
داستان کوتاه قدر همین شاه را باید دانست

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

 

من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف  های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

 ش پر رنگ بود گفت:         سپهر: بهتره دیگه تمومش کنی من اموز و امشب وضعم خرابه.         ـ باشه ولی فکر نکن از تو ترسیدم، فقط و فقط بخاطر این که امشب ماه کاملِ.         صدای نیلوفر از تو هال اومد.         نیلوفر: آآآآهای اهالی خانه کدوم گورین؟    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch     سحر: در این گوریم.         نیلوفرم اومد تو آشپز خونه.         نیلوفر: علیک به همگی. میگما چرا این پسرا نیومدن؟         سپهر: آرش صبح به من زنگ زد و گفت که خوراک مورد نیاز و اونا تهیه میکنن ما هم وسایل و تهیه کنیم. الانم فکر کنم بازار باشن. از اون جا هم میان این جا.         نیلوفر:هوووم. خوبی؟         بعد با ابروهای بالا پریده به سپهر که هنوز چشماش بنفش بود بعد به من که مث بچه یتیما نشسته بودم نگاه کرد.         سپهر: آره چیزی نیس.         نیلو: خوبه. راستی بیا آنی  ساق شلواری توکرکی گلسینت و دیشب تو اتاقم پیدا کردم.         ـ تو اتاقت؟ چرا؟ من دیشب زده بودم به لباسم.         نیلوفر: چمیدونم ولی رو سر تختیم بود.         رفتم جلو و ازش گرفتم خیلی تعجب کرده بودم من همیشه تو مهمونیا و جاهای دیگه گلسینمو ومیزنم و مطمئنم دیشبم زده بودم!!           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,23 در ساعت ساعت : 18:32       16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       , سهاااااااا , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول       1393,05,23, ساعت : 18:30 Top | #54     Sanaz.MF   بند انداز دستی اسلیک Slique  Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         761     میانگین پست در روز         3.59     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,959         تشکر شده 3,858 در 553 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          سپهر: ینی چی؟         بهش که نگاه کردم چشماش آبی ِ آبی بود!!!!!!!         نیلوفر کلافه گفت:   صابون کوسه      نیلوفر: باید هرچی زود تر آتش افراز و پیدا کنیم. درسته الان آزار این روح ها واسمون مث کل کل و سرکر گذاشتن باشه ولی بالاخره که چی؟ اینام آزاراشون شدت پیدا میکنه.         سپهر: موافقم. دقت کردین بیش تر آزاراشون روی آینازِ؟         ـ ینی چی؟ ینی من هدف اونا؟ ینی میخوان و من و اذیت کنن؟ چرا؟         سپهر: نمیدونم ولی یه باز آیینه ی اتاقت و شکُندن دیشبم از تو اتاق تو یه سیگنالایی بهم میرسید انگار یه نفر داشت تو اتاقت راه میرفت.و اما حالا که گلسینت تو اتاق نیلو پیدا شده!         ـ  صابون کوسه کی سیگنالا بهت...         خودش منظورم و فهمید و گفت:         سپهر: هم زمانی که از بالا صدا دویدن اومد هم ساعتای 2یا2ونیم صبح!         ـ اون وخ تو مشکوک نشدی؟ اصلا چرا همون دیشب نگفتی؟         سپهر: آخه فکر کردم خودتی.         رو ص ندلی نشستم سرم و بین دستام گرفتم:         ـ آخه چرا؟ چرا من؟ مگه منِ خر چی دارم؟ چرا من باید هدفشون باشم؟         نیلو: همون طور که دیشب سحر گفت تو از ما دوتا قوی تر...         بلند شدم با صدای بلندی گفتم:         ـ چرا حرف مفت صابون کوسه میزنی؟ کجا من از شما دوتا قوی تر؟هااا؟ من فقط س       دِ لامصب انقدر اعصاب م     هامون اومد ون و گوهی نکن و اون و درست بذار.         سپهر غرغر کنان گفت:         سپهر: خفه شو بابا، وای آیناز تو همهی اینا رو واسه یه سفر تقریبا کاری میخوای بیاری؟         ـ آرهههه.... وای الهی خودم سنگ قبرتو و سفارش بدم...وای، وای سپهر گیتارم دِ گیتارم افتاد الاغ.         سپهر گتارم که در حال افتادن بود و گرفت و درست گذاشت. چنتا نفس عمیق کشید و برگشت سمتم. یا ننه خدایا این و باش فروشگاه اینترنتی صابون کوسه | خرید اینترنتی صابون کوسه جنوب باز چشماش بنفش شده.         سپهر: ببین منو، آیناز جان خفـ بگیر من خودم درستش میکنم.         قیافم و مظلوم کردم و گفتم:         ـ باشه بابا، فقط میخواستم کمکت کرده باشم.         سپهر لبخند کجی زد و برگشت و از دوباره وسایل تو ونی که آورده بد گذاشت:         سپهر: برو بابا تو فقط رو مخمی و در ضمن تو با این چشما منظلوم نمیشی.         ـ ایش... خودت رو مخی.من رفتم کمک نیلو.         سپهر: مممممنون بدو برو و مارو با رفتنت خوش حال کن.!     صابون کوسه    ـ لیاقت نداری در محول من باشی.         سپهر: میخوام صد سال سیاه نداشته باشم.         ـ نترس، تو اصلا لایقش نیستی و نخواهی داشت.         سپهر: برووووو.         ـ باااشههه.         با خنده رفتم تو خونه، از صبح که بیدار شده بودیم در حال جمع کردن وسایلیم؛ البته نیم ساعتیم میشد که با سپهر داشتیم تو وَنی که آورده بود میذاشتیم. از دیشب میدونستم که میخواد ون بیادره ولی برا این که نخوره تو ذوقش به بقیه نگفتم.         رفتم تو آشپز خونه. بین ما فقط دسپخت سحر از همه صابون کوسه بهتر بود.خخخ ینی نتهایت کت بانو بودن.         ـ به به، سحر خانومی.شطوری؟         سحر در حالی که داشت غذا درست میکرد که فکر کنم قرمه سبزی باشه گفت:         سحر: علیک آیناز خانومی! خوبم تو خوکی؟ابقم بیشتره.خودتونم خوب میدونی که خاک خیلی از باد قوی تر پس این اراجیف چیه میگین؟         نیلوفر: ما فقط داریم حد میزنیم.         سپهر: اصلا از کجا معلوم اونا ی دیشب همون روها باشن؟         ـ ینی چی؟ ما الان فقط با اون روح ها در اوفتادیم.         ـ« نه فقط با اون روح ها»         واای صابون کوسه باز این خرمگس محله اومد. اوووف الان فقط همین کم داشتم. به خدا میزنم ناکارش میکنم اون وخ چه جوری جواب استاد بدم؟ خدایا خودت کنم کم.         نیلوفر: منظورت چیه؟ا             بعد زد زیر خنده.         ـ کووووووفت، دختره ی بی ادب.         ـ« یکی باید به خودت بگو.»         برگشتم سمت سپهر که اومد تو آشپز خونه و رفت سمت یخچال یه لیوان آب کامل کوفت کرد:         ـ گمشو بابا. من به این با شخصیتی.         سپهر: کو؟ چرا با ما با شخصیت برخورد نمیکنی؟         ـ چون لیاقتش و نداری.    ست کامل خیاطی 210 تکه     سپهر: تو امروز چه گیری دادی به لایق بودن یا نبودن من.         نیش خندی زدم.:         ـ آخه امروز دارم چیزایی که لایق نیستی رو کشف میکنم و به رخت میکشم.         سپهر در حالی که چشماش بنف جلوی من ایستاد و به اُپن تکیه داد!!!         هامون: پاراتیس و فراموش نگنید.         باز با صدای بلندی گفتم:         ـ من بازم میگم نمیدونم چرا این پاراتیسِ با ما مشکل داره.   بی انتهاترین جاده دنیا      هامون: چرا داد میزنی؟ منم نمیدونم.!!!! استادم نمیدون!! هیچکی هیچی نمیدونه! تنها کسی که تنها برای چشمان تو می نویسم عزیزم شاید بتونه بفهمه نیلوفرِ.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/19:: 3:35 صبح     |     () نظر

داستان کوتاه کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای

می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟
کارمند تازه وارد گفت: نه
صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره.
مدیر اجرایی گفت: نه
کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت

رو پله ها ایستادم و همه ی کله ها به طرف هال که با سه پله از پذیرایی جدا میشد برگشت منم از دوباره با لحن لوسی گفتم: نه دستتون درد نکه ما مزاحم نمیشیم.! پریماه جون: نه مزاحم چیه شما مراحمید.     اینبار سپهر گفت:     سپهر: شما لطف دارید کرم موبر رینبو  اما آقای مهراد به ما یه ماموریت دادن که باید از شهر خارج شیم. ای درد و بلام دو دستی فرق سرت سپی جان. باز این نقشه داره و به ما نگفته.     پریماه جون: اِ چه بد، حالا ایشالا تو یه مقعیت دیگه حتما بیاید.     ـ بله حتما.     پریماه جون رو به پدرام گفت:     پرماه جون: خوب عمه جان پدرام تو بیای ها.      رام و به استاد معرفی میکنیم هر چند خودش بهتر از ما میشناسه و اینا، و اما این که اون جا باید با پدرام کار کنیم. نمیدونم چرا ولی هامون بهم گفت پاراتیس بنا به دلایلی مجهول این سری  کرم موبر رینبو  خیلی با ما لج افتاده و باید حواسمون به اطرافیانمون باشه. مخصوصا به پدرام که باهاش معامل هم داره!     ـ هووم! باشه ولی یه چیزی بهتر نیس اول دنبال یه راهی واسه به دست آوردن حافظه ی من بکنید و بفهمیم که چرا این پاراتیس انقدر با ما لجِ؟     پدرام: من طبق تحقیقاتی که کردم و یه چیزاییم از هامون پرسیدم متوجه شدم که تمام افرادی که حافظشون و از دست میدن در واقع از دست ندادن و فراموشش کردن فقط و اون خاطرات در ضمیر ناخداگاهتون هستش.     آیناز: ینی باید یه  کرم موبر رینبو   کاری کنیم بتونه ضمیر ناخداگاهشو.....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,393 نوشته ها     761 میانگین پست در روز     3.59 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,858 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: نه باید یه کاری کنیم که اون قسمت از حافظشو که فراموش کرده به یاد بیاره.     ـ خوب شما ایده ای داری؟     لبخند خبیثی زد و گفت:     پدرام: دارم روش کار میکنم.     سپهر: خوب پس تا اون موقعـ   کرم موبر رینبو  دیوااانه نگا چه پاهات قرمز شده؟ مگه مرض داری اینا رو میپوشی؟     آیناز نیش خندی زد.:     آیناز: خو چی کار کنم؟ دوووست میدارم.     سری از روی تاسف تکون دادم به پدرام و آرش و بهراد که رو مبل سه نفره کنار هم نشسته بودن کردم. یهو پدرام پرسید:     پدرام: خووووب، قضیه این سفر چیه؟     آیناز جواب داد:     آیناز: ما باید کارمون و برای پیدا کردن آتش افراز شروع کنیم!     آرش: خو نمیشه تو همین شهر باشه؟     سپهر: نخیر، آیناز خیلی خبیثی چرا مخی که شما کار میکنی رو این موضوع خردکن رشته ای میوه و سبزیجات  ؛ باید ما تورو آماده کنیم.     بهراد: منظورت چیه آماده کنی؟     به جای سپهر آیناز جواب داد:     آیناز:همون طور که شب اول گفتیم.     پدرام با صدایی که خوش حالی تش موج میزد گفت:     پدرام: آوزشای رزمی؟     آیناز به خوشحالیش پوزخندی زد و با خباثت گفت:     آیناز: نه ینی آره ولی اون اصلیه نیس.     پدرام مث بادکنک خالی شد:     پدرام: پس اصلیاش چیه؟     سپهر و آیناز: بماند!!!     وای نه باز این دوتا خبیث شدن نقشه کشیدن.     ـ پدرام فاتحه ات و بخون که این دوتا نقشه ها مانتو پاییزه پانیذ دارن برات!     پدرام: بچه ها خوبی بدی دیدین.... خوب دیدن که دیدن به ماچه ولی کلا حلالم کنین که به دست دوتا نیمه جن پر پر شدم.     آیناز با لحن لوسی که انگار داره با بچه حرف میزنه گفت:     آیناز: آخی ی ی ی، کوشورو چقدر درد ناک میحرفی ی ی ی!     پدرام: رو به رو شدن با دوتا نیمه جن خبیث دردناک تر ایناس.     سپهر: همچین میگه نیمه جن انگار ماها اولیاییم که دیده.     پدرام: خو اولیاین دیگه!     ـ پس هامون چیه؟     پدرا با تعجب پرسید:     پدرام: هامون؟     آیناز: نَ پَ همون.   بند کفش نورانی نئون  پدرام اخمی کرد:     پدرام: منظورت از «پس هامون چیه»چیه؟     آیناز: هامونم مث من پدرش جن و مادرش نیمه جنه.ینی یه رگه ی انسانی داره.     پدرام: ننننه!     آیناز: ارهههه!     پدرام: ننننه!     سپهر: آرهههه!     پدرام: نننننه!     ـ نه و نردبون، نه و نعلبکی، نه و نگمه. دِ تمومش کن دیگه.     پدرام: باش باو چرا میزنی؟ ولی خدایی؟     آیناز: پَ نَ پَ سر کاری. دِ خودت مگه نگفتی مادر هامون شیرت داده؟     پدرام: چرا خو که چی؟     سحر: اوف تو با این مخت چه جوری وکیل شدی؟ ینی این کرم موبر رینبو که آمیتیس خانوم یه رگه ی انسانی داره که تونسته به تو شیر بده دیگه.     پدرام: آآآهااااا! پس بگو.     سحر: پس گفتم!     ـ ول کنید بابا! خوب کی ره میوفتیم واسه سفرمون؟     آیناز و سپهر: فردا.     بعد آیناز با شیطنت به سپهر و سپهر با خشم به آیناز نگاه کرد!     ـ با چی میریم؟     ابه جای پدرام آیناز گفت:     آیناز: اِ پریماه جون آقاپدرام و آقابهرادم همراه ما باید بیان به شرکت آقای مهراد!!!     پریماه جون و پدی و بهی و آرش تعبت کردن خففففففن!     پریماه جون: خوب پس باشه تو موقعیتی کرم موبر رینبو که سرتون خلوط باشه همه رو با هم دعوت میکنم.     پیروز خان: خوب، دستتون درد نکنه ما دیگه رف زحمت میکنیم.     همه بلند شدن و بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن که من از بس ازش متنفرم با زور گذروندمش رفتن؛ البته آرش و بهراد و پدرام و بهار نرفتن!     با آیناز خودمون و رو کاناپه ها انداختیم، آینازم سریع کفشای پاشنه بلندش و در آورد.     ین دفعه هر دوسکوت کردن، ولی یهو سپهر از رو مبلی که نشسته بود 23 در ساعت ساعت : 18:40       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز  کرم موبر رینبو  بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *کرم موبر رینبو , afsoongar.pkd , Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , yada , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول   1393,05,23, ساعت : 18:28 Top | #52 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1پرید سمت ما و چشمای آیناز و گرفت:     سپهر: به جانِ خودت اگه باز مخم و بخونی طوری پرتت میکنم هوا که با برف سال دیگه بیای.     آیناز خندید و دستای سپهر و از رو چشماش برداشت!     آیناز: خیل خوب بابا!     سپهر رو به جمع که با تعجب بهشون نگاه میکردن گفت:     سپهر: اون  داستانک نامه ای به خدا  با من.     ـ من از تو میپرسم تو به بقیه جواب میدی؟     سپهر نیش خندی زد و با چشمایی شیطون رو بهم گفت:     سپهر: شرمنده سرکار خانوم. اون با من.     کوسن و به سمتش پرت کردم از جام بلند شدم به سمت پله ها رفتم:     ـ برو گمشو به تو نمیاد رسمی بحرفی. برو بَچ به قول آنی     سپهر: به قول آنی و کووووووفت.     ـ تو دلت.     من و باز خوندی؟     آیناز نیش خندی زد:     آیناز: هویجوری! راستی هفته ی دیگه عیده کارای مرخصی این یه هفته هم با نیلوفر که از باباش بگیره.     پوزخندی زدم. همه عید و کنار خانوادهاشونم اون وخ ما با بربچمون میریم دَ دَر!     ـ باشه، فقط یه چیز منم نمیدونم قضیه این سفر چیه خوب توضیح بدین دیگه.     سپهر: خوب ما میریم بابل...     حرفش و بریدم و پریدم هوا: ـ یووووهوووو آخ جونم میریم جایی که دریا داشته باشه.     خیلی خوش حال بودم آخه منِ بد بخت فقط وقتی میتونم از قدرتم زیاد استفاده کنم که کنار دریا باشم حالا هم که داریم میریم دریا.!     سپهر: لال شو لطفا، رفتیم اون جا حق زور گویی نداری. ـ گمشووووو، اون جا دیگه نمیتونین به من زور بگین باید تلافی کنم.     سپهر: حالا هر چی لطفا خفه خون بگیر تا بنالم. ما میریم اون جا پد به سمتشون برگشتم.     ـ اینم به خاطر تو. شبِ همتون خوش دوستان.     سپهر: به قول آنی عشقشی.!     ـ به قول آنی و کوووووفت.     دیگه بهش و جوابش دقت نکردم و خسته بعد تعویض لباس و مسواک به تختم پناه آوردم!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/19:: 3:1 صبح     |     () نظر
<      1   2   3