سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بزرگتر توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است . [نهج البلاغه]
داستانک

 

به بعضیام باید گفت

تو آدم بی معرفتی نیستی

چون بی معرفتا اصلا آدم نیستن

ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟     لبخندش محو شد:     ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟     جدی گفتم:     ـ می گی؟     ـ البته.     با صدا لرزون پرسیدم:     ـ اون کیه؟     لبخند خبیثی شد:     ـ معشوقت.     داد زدم:     ـ چــــی؟ پدرام؟        بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم.     ـ« سلام... نیلوفر.»     پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن!     ـ با من چی کار داری؟     رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا...     پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم!     پوزخندی زدم:     ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟     اخمی کرد و گفت:     ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم.     با پرخاش گفتم:     ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی.     به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم:     ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.»     بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه.     ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟     رفت و کنار پارا نشست:     آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی.     داد زدم:     ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟     یهو یکی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون:     پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری.     سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس...     ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟     مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چین احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست..     یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد...     تنفر پدرم ازم....     مردن مادرم....     دروغ های نیما....     مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام...     آزار های پارا....     نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من.....     افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش.....   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی  میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...:     ـ یادت نره عنصر من قوی تره.     سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه.     سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض      چشمکی زدم بهش:     ـ تو دهات شما آتیش سرده؟     اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت:     ـ بسه... بیاید بریم..     آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم:     ـ نــــه.... پدرااااااااااام.     *****     نیلو....     اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده:     ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ.     جدی گفت:     ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه.     نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم:     ـ تو میدونی؟     لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من نگفت؟ وای نه....     همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م   1,966  مردونگی   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟     با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد..     درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم.     متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم.     یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت:     ـ نیلوفرکه هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  پایه عکاسی مونوپاد   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .DNAـ     ـ مال کیه؟     ـ سواد داری؟ مال تو.     اخم کردم:     ـ این جا چی کار میکنه؟     پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم.     ـ من با تو ندارم.     پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت.     اخم کردم و آروم گفتم:     ـ کی؟     لبخندی زد:     ـ پدرام....     ـ درباره اون چی میخوای بگی؟     بی توجه به سئوالم گفت:     ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟     ـ نه.     لبخندش پر رنگ تر شد:     ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟   هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه      نیلو....   دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم  دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این که عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد.     یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت:     ـ سلام.     چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم:     ـ تو کی هستی؟     برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود:   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان...     چشمام گرد تر شد:     ـ من و از کجا میشناسی؟     ـ من از بدو تولدت میشناسمت.     با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س   چشمام گرد شد:     ـ اون می دونه آتش افرازِ؟     ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده.     ـ چرا تایتان به ما نگفت؟     پوزخند زد:     ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه..     ـ اون یارو مارو میشناسه؟     خندید:     ـ آره چه جورم.     مشکوک پرسیدم:     ـ فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. شغل خوبی دارم وگرنه دهنت و چسب میزنم.     با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم.     با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم:     ـ میخوای چی کار کنی؟     پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم:     ـ نــــه.... پدرااااام.....     ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام:     ـ داری چی کار می کنی؟     پارا دستور داد:     ـ همین الان بگیریدشون.     نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم:     ـ مرسی نشونه گیری.     اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ...     پارا رو به بابام به پرخاش گفت:     ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی چه پر جرأت میشود در برابرت دیگه بیار.     بابا رفت بچه ها و گفت:     ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ..     پارا داد زد:     ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان...     بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن.     صدای پارا صی اومد:     ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟     ـ به تو چه؟     عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... به سلامتی خوش حال بلند شدم که پارا گفت:     ـ بیا دستای من و باز کن.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , mم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد:  اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن:     ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی..     به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:     ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار...     بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم.     بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو.     نیلو: سلام  پایه عکاسی مونوپاد  چطوری؟     ـ خوب.. دستت چطوره؟     به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت:     ـ هی بد نی.     دستم و انداختم دور شونش:     ـ ایشالا زود خوب میشی..     رفتیم تو که نیلو نگران گفت:     ـ پدرام..     ـ جون؟؟     لبخند پر استرسی زد و گفت:     ـ سپهرم هست..     به استرسش خندیدم و گفتم:     ـ خو که چی؟     اخمی کرد و آروم زد به شکمم:     ـ دیوونه اون گیرت بیاره زندت نمیذاره..     چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد:     سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی.     به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش:     ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟!     به هر دومون اشاره کرد و گفت:     ـ مثی که تو بهتری!!     ـ شک داشتی؟     ـ آره...     ـ دیگه نداشته باش...     سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب:     ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم.      رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت:      ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟      چشمام گرد شد و گفتم:      ـ چــی؟      با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟      خودم سریع جواب دادم: البته..      رو به سپهر گفتم:      ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو.      به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم.      آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر:      ـ سپی یاد بگیر..      سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟      آیناز یکی دیگه زد:      ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت.      سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت:      ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا.      آیناز کمی فکر کرد و گفت:      ـ واقعا؟      سپهر با لحن مسخره ای گفت:      ـ نه الکا"... گوسپند.      آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط      من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ...       حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم...  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh   سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست.     پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:     سپهر: نشنیدم.     پسره خندید:     ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید.     سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت:     سپهر: میگی...     سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد:     ـ می گی یا نه؟؟؟؟!     سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت:     ـ گمشو بابا.     سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت:     ـ بریم سپهر بسه.     خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست.     خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت:     ـ به چی میخندی؟     در کمال پرویی جواب دادم:     ـ چی نه کی... اونم به تو.     سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم..     با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم:     پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت.     با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد:     ـ میدونم زندس.     دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم:     ـ چی؟     ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد.     ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم.     چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت:     ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای.     مث جت از جام پریدم:     ـ چی؟ چه پیوندی؟     لبخند کجی زد:     ـ برو غذات بخورد...     اخم کردم:   13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نمیخوام...     ـ باشه..     در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... نگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/25:: 1:53 صبح     |     () نظر

 

به سلامتی پسری که

هنوز ته ریش دار ه و ابروهاش فابریکه فابریکه

ده تصمیم گرفت من که خیلی براش عزیز صابون کوسه بودم و بر خلاف داداشم نیما یه انسان به دنیا اومده بودم و به همزادم پیوند بزنه و خصوصیات اون و به من بده. پدرم کارش و شروع میکنه تا نصفه درست پیش میره تا این که یه جا به مشکل بر میخوره و یکی از دستگاه ها میسوزه. اون جا نیما و مادرم میسوزن و میمیرن. ولی من هیچ کار نمیشم پارا هم پوستش میسوزه. پدرم تمام خصوصیات پارا رو به من میده و پارا رو آزاد میکنه تو این بین قدرت طی الارض پارا رو نمیتونه ازش بگیره.     متاسفانه حرفای پارا همش راست بود. رفتم و کنار پنجره ی حمام ایستادم.. سرم درد میکرد.. دیشبم مث آدم نخوابیده بودم.     یهو پرسیدم:     ـ چطور آب افراز شدی؟     نیلو: این قدرت من بوده... پدرم اگه کمی صبر میکرد این قدرتام بروز میکرد.     هی روزگار... چقدر این آرشان یا نیکداد آدم مضخرفی بوده صابون کوسه واقعا چرا همچین کای کرده؟ اون دوتا داشتن از سئوال میپرسیدن ولی من گوش نمیدادم.. تو کف سرنوشت نیلو بودم... گاهی اوقاتم ذهنم کشیده میشد سمت خواب دیشبم.     آخه این یارو آتش افرازه چه دخلی به من داره؟ وای که چه غلطی کردیم که قبول کردیم که به اینا کمک کنیم.     یهو صدای جیغ اومد برگشتم که دیدم آرش افتاده رو زمین و گوشاش و گرفته. نیلو هم داشت یه بند جیغ می کشید. خواستم برم طرفش که یهو دستش و آورد بالا اما بالا اومدن دستش همانا بالا اومدن تیکه های یخم همانا.     داشتم به اون صحنه نگاه می کردم که چیز رفت زیر پام تا اومدم به پایین نگاه کنم که گرنم خودکار با جیغ بهراد اومد بالا.     ـ پــــدراااام.     اون تیغه ها داشتن به سمت من میومدن که با ترس دستم و بالا آوردم و......     ** صابون     قسمت بیست و یکم.... آیناز...     رو صندلی تو بیمارستان نشسته بودم. پام و تند و عصبی تکون میدادم.     بالاخره بابا و سپهر اومدن... بابا لبخندی بهم زد:     ـ مبارک باشه دخترم.     نیشم گشاد شد و پریدم بغلش:     ـ مرسی بابا احسان.     احسان: من که کاری نکردم من از سپهر ممنونم که میخواد دختر جلف من و تحمل کنه.     با اعتراض گفتم:     ـ بابا.     بابا و سپهر خندیدن:     ـ جانم.؟     ـ خیلی بدی من جلفم؟     دست با محبتی رو گونم کشید:     ـ نه عزیزم تو ماه ناز منی.     لبخندی بحش زدم. رفتن. نفس عمیقی کشیدم. هنوز بغض داشتم. بلند شدم و رفتم تو اتاقم ولنزامو و در آوردم و به چشمای نقره ایم نگاه کردم..     ـ من داداش داشتم؟     ـ مامانم اسمش زیبا بوده؟     ـ چرا هیچ وقت بابا از مامان حرف نمیزد؟    صابون کوسه   ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:53   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      2ـ بد ترسیده ها.     به چشمای مشکیش نگاه کردم:     ـ موافقم. بیاین بی خیال بشیم.     1ـ نه.. نه... بعد همه نقشه هامون نقشه بر آب میشه. همه تلاشامون یوخ.     به چشمای قهوه ایش نگاه کردم... دلم نمیخواد نیلو بره تو اون آب و یخ. یهو یکی زد پش کلم:     2ـ هوووی... پاشو یخارو بریز.     ـ مرضات برا چی میزنی؟     2ـ بابا تو که تو هپروت سیر میکنی.     بی خیالش شدم و بلند شدم رفتم و از تو فیریزر همه پلاستیکای بزرگ یخ و برداشتم. رفتم تو حموم. همه رو ریختم تو وان. من همین الان که گرفتمش دارم یخ میزنم وای به حالی که نیلو می خوار بره توش. از این فکر تمام تنم مور مور شد.     نیلو: ووویییی.     تک خنده ای کردم:     ـ حاضری؟     بهش نگاه کردم. بالاخره یه لبخند گرم زد:     ـ آره.     به اون دوتا نگاه کردم... هممون استرس داشتیم.نیلو پرسید:     ـ استاد و هامون نیومدن؟     ـ نه مثی کهرفتن دیدنی شخصی به اسم آیلار.     ـ آها... مامان آیناز.     با تعجب گفتم:     ـ واقعا؟؟ حالا چی شده؟     ـ آیلار جون از بعد قضیه الناز قلبش مشکل پیدا کرده.     سری تکون دادم.نیلو رفت جلو... نوک پاش و کرد تو یخ ها که کمی هم آب داشت.    دلهوره  صابون کوسه  بدی داشتم. مخصوصا با اون خوابی که دیشب دیدم.     نیلو: هوووووووف.     بهش نگاه کردم. دستام و گذاشتم و رو شانه هاس.     ـ شرمنده نیلوفر.     یهو هلش دادم و فروکردمش تو آب... تقلا میکرد اون دوتا هم اومدن کمک بالاخره بی حرکت شد. با ترس نگاهش کردم که یهو چشمای نقره ایش باز شد.     اولین سئوال و خودم پرسیدم:     ـ نیلو آرشان حمیدی کیه؟     جواب داد:     ـ پدرم.     ـ قضیه آزمایشات چیه؟     ـ تو خانواده پدریم پدر بزرگم که یه نیمه جن بوده ژنش مشکل داشته... اون عاشق یه نیمه جن دیگه میشه و وقتی با هم ازدواج میکنن و بچه دار میشن ژنش کار دستش میده. اونا یه چهار قلو داشتن.. یکی شون یک جن کامل. دوتا نیمه جن و یکی که همون پدر من آرشان بوده انسان به دنیا میان. به همین دلیل از صابون کوسه همون   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:57 Top | #100 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      بچگی سر این قضیه اختلاف داشتن. این اختلافات تا زمانی که بزرگ میشن بین خانوادشون هست تا این که پدرم بر طبق تحقیقات و آزمایشات گستر,07,18, ساعت : 19:49 Top | #97 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ چرا هیچ وقت حتی نمیگفت قبر مامان کجاست؟     یهو یه صدای مهربون مردونه ای گفت:     ـ« چون قبر من کنار قبر صابون کوسه مامانِ.. بابا هم نمیخواست تو از وجود من مطلع بشی.»     با تعجب تو آیینه رو نگاه کردم... یه پسر حدود بیست و هشت...سی ساله، چشماش طلایی درخشان بود با رگه های نقره ای مشکی. موهاشم قهوه ای سوخته بود.     لبخندی زد و گفت:     ـ قیافم عجیبه؟     با صدای لرزون گفتم:     ـ تو...تو کی..کی هستی؟     هنوز لبخندش و محفوظ داشت:     ـ من نیمام... فکر کنم پارا دیروز یه توضیح مختصری بهت داد.     برگشتم... واقعی بود... یا قمر... فکر میکردم الان مث تو این فیلما محو میشه.مونده بودم چی بگم که از گوشه اتاق اومد و رو تخت نشست.     نیما: ممنون که دعوتم کردی بشینم.     لبخند پر استرسی زدم... بی مقدمه گفتم:     ـ تو مُردی...     نیما: بابا یه زبونم لالی چیزی همین جوری میگی مردی آدم خوف برش صابون کوسه میداره.     دیدم داره زبون درازی میکنه منم زبون دراز شدم:     ـ اگه یه نفر یه روز همش درباره مرگ یکی بشنوه بعد یهو فرداش تو اتاقش سبز بشه خیلی خوف آورتر از این حرف منِ.     نیما: خوب من که نمردم.     یاد اون پسره تو آتیش افتادم که یه سره من و صدا میکرد:     ـ اما من دیدم که تو مردی.... تو آتیشا.     ـ درسته ولی من بعدش نمردم!     یه ابروم و دادم بالا و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:     ـ بابا برای خودش دیوار محافظ ذهنی درست نکرده بود و من تونستم روز قبلش پی به نقشه شومش ببرم. با یکی از دوستام که اونم از قضا جن بود مشورت کردم و اون جا همش فیلم بازی کردیم و من تونستم فرار کنم.     آه کشید:     ـ یه جنازه از سرد خونه کش رفته بودیم من تونستم فرار کنم ولی از اون جایی که مامان انسان بود  صابون کوسه   نتونست..     بعد کمی مکث ادامه داد:     ـ من خر نتونستم مامان و نجات بدم و اون موند و یه عالمه آتیش...     صداش بغض داشت.. منم بغض کرده بودم...     بهش نگاه کردم...از نظر قیافه شبیه هم بودیم:     ـ شنیدم امروز میخوای بفهمی که تو اون 15 سال چی گذشته.     یهو با امید گفتم:     ـ تو میدونی چی گذشته؟       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:52   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:50 Top | #98 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت   صابون کوسه  فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      لبخندی زد:     ـ نه... تنها کسایی که میدونن تو و پارا و بابایین.     این از کجا خبر داره؟ اینا رو دیروز پارا به ما گفت.. با اخم گفتم:     ـ تو از کجا میدونی؟     لبخند پر استرسی زد و با تردید گفت:     ـ متانت... نامزد منِ.     یه ابروم رفت بالا...     ـ جااان؟     خندید:     ـ متان جاسوس من بین تو و سپهر و آنی بود.. دیروزم به اسرارای من اومد.     بهع... چه نارویی خوردم من از این متانت. اه موجود اعصاب خورد کن. نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:     ـ بهتره بری خونه پدرام.. درباره من به کسی نگو... حتی آنی و سپهر.     به کنایه سخن زیبا از امام علی گفتم:     ـ تو که باید خوب بدونی که آنی میتونه حافظه های افراد و بخونه.     ـ آره میدونم تازه میدونم که قدرتش رو به پیشرفته...     بلند شد:     ـ خوب من برم..     ـ واستا بینم.. تو کجا زندگی میکنی؟     ـ پیش آرمیلا.     ـ ها؟ کی؟     ـ بماند.     بغلم کرد...پیشونیم و بوسید. ایی بدم اومد... بابا میذاشتی عرقت خشک بشه بعد بپری ماچ و بوس و کوفت و زهرمار..     ـ خدافظ نیلو کوچولو.     بعد چند ثانیه غیب شد.منم با کلی فکر مختلف لباس پوشیدم و رفتم خونه پدرام.     *****     ....(؟؟؟؟؟)....     در و برای نیلو باز کردم. تو چشماش فقط ترس دیده میشد. دستم برای اولین بار بردم جلو وگفتم:     ـ سلام پیشی چطوری؟     در کمال تعجب دست داد و گفت:     ـ افتضاحم.     ـ بعله پیداشت.     ـ وای تورو خدا برو اصلا حوصلت و ندارم.  نــگــــران مــنــــے   ـ مرسی.     ـ خواهش.     ـ برو تو اون اتاق و لباسات و عوض کن.     رفت تو همون اتاقی که دیروز توش خوابید      ـ چـــــی؟؟؟؟؟ نــــــــه!!!     با وحشت از خواب پریدم... خدایا خواب بود؟ وای که چقدر خواب چرتی بود...     دستی رو پیشونیم کشیدم که داغی بیش از حدی و احساس کردم... فکر کنم دمای بدنم از 50 درجه هم زده بود بالا.. وای خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا انقدر عرق کردم؟     خداااااااااااااااایــــــ ــــــــــــا من چمه؟     ****     .... نیلوفر....     آیناز: آخه ما چی کار کنیم؟     با بغض نگاهش کردم که بغلم کرد:     آیناز: آخه عزیزم چی کار کنم؟ مامانم قلبش باز مشکل پیدا کرده و بیمارستانه بابامم به کمکم نیاز داره.     ـ میدونم... تو هم بهتره بری... آیلار جون مهم تر از منِ..     آیناز: باور کن اگه اضطراری نبود حتی پامم تو فرانسه میذاشتم.     سپهر: نیلو میخوای من نرم؟     تند گفتم:     ـ نه... نه... نه... حتی فکرشم نکن که بذارم آنی تنها بره... در ضمن تو الان نامزد آنی هستی.     خوب از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود خبر داشتم... میدونستم بالاخره به هم اعتراف کردن... از این بابت خیلی خوش حال بودم... آیناز و مث خواهر و سپهر و مث داداشم دوست داشتم هیچ راضی به غمشون نبودم مخصوصا تو یه همچین شه بود. منم رفتم پیرایطی.     به آنی نگاه کردم دیدم سرخ شده... زدم زیر خنده که زد پس کلم...     آیناز: کوفت یه بار من اومدم خانومانه برخورد کنم.     چشمکی زدم:     ـ بهت نمیاد.     سپهر برای اولین بار از آیناز دفاع کرد!:     سپهر: هوووی... خیلی بهت میاد... اصلا خانوم خودمی آنی.     آیناز لبخندی پر از عشق تحویل سپهر دادکه بد ترش و دریافت کرد. ادای عق زدن در آوردم و آیناز شوت کردم طرف سپهر:     ـ برین گمشین بابا.     خندیدن:     آیناز: حالا ما بریم؟     ـ البته.. خوش بگذره... به آیلار جون و احسان خانم سلام برسونید.(مادر و پدر آنی)     خدافظی کردن و ش بچه ها و نشستم.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:55 Top | #99 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/24:: 3:4 عصر     |     () نظر
داستان کوتاه قدر همین شاه را باید دانست

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

 

من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف  های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

 ش پر رنگ بود گفت:         سپهر: بهتره دیگه تمومش کنی من اموز و امشب وضعم خرابه.         ـ باشه ولی فکر نکن از تو ترسیدم، فقط و فقط بخاطر این که امشب ماه کاملِ.         صدای نیلوفر از تو هال اومد.         نیلوفر: آآآآهای اهالی خانه کدوم گورین؟    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch     سحر: در این گوریم.         نیلوفرم اومد تو آشپز خونه.         نیلوفر: علیک به همگی. میگما چرا این پسرا نیومدن؟         سپهر: آرش صبح به من زنگ زد و گفت که خوراک مورد نیاز و اونا تهیه میکنن ما هم وسایل و تهیه کنیم. الانم فکر کنم بازار باشن. از اون جا هم میان این جا.         نیلوفر:هوووم. خوبی؟         بعد با ابروهای بالا پریده به سپهر که هنوز چشماش بنفش بود بعد به من که مث بچه یتیما نشسته بودم نگاه کرد.         سپهر: آره چیزی نیس.         نیلو: خوبه. راستی بیا آنی  ساق شلواری توکرکی گلسینت و دیشب تو اتاقم پیدا کردم.         ـ تو اتاقت؟ چرا؟ من دیشب زده بودم به لباسم.         نیلوفر: چمیدونم ولی رو سر تختیم بود.         رفتم جلو و ازش گرفتم خیلی تعجب کرده بودم من همیشه تو مهمونیا و جاهای دیگه گلسینمو ومیزنم و مطمئنم دیشبم زده بودم!!           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,23 در ساعت ساعت : 18:32       16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       , سهاااااااا , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول       1393,05,23, ساعت : 18:30 Top | #54     Sanaz.MF   بند انداز دستی اسلیک Slique  Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         761     میانگین پست در روز         3.59     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,959         تشکر شده 3,858 در 553 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          سپهر: ینی چی؟         بهش که نگاه کردم چشماش آبی ِ آبی بود!!!!!!!         نیلوفر کلافه گفت:   صابون کوسه      نیلوفر: باید هرچی زود تر آتش افراز و پیدا کنیم. درسته الان آزار این روح ها واسمون مث کل کل و سرکر گذاشتن باشه ولی بالاخره که چی؟ اینام آزاراشون شدت پیدا میکنه.         سپهر: موافقم. دقت کردین بیش تر آزاراشون روی آینازِ؟         ـ ینی چی؟ ینی من هدف اونا؟ ینی میخوان و من و اذیت کنن؟ چرا؟         سپهر: نمیدونم ولی یه باز آیینه ی اتاقت و شکُندن دیشبم از تو اتاق تو یه سیگنالایی بهم میرسید انگار یه نفر داشت تو اتاقت راه میرفت.و اما حالا که گلسینت تو اتاق نیلو پیدا شده!         ـ  صابون کوسه کی سیگنالا بهت...         خودش منظورم و فهمید و گفت:         سپهر: هم زمانی که از بالا صدا دویدن اومد هم ساعتای 2یا2ونیم صبح!         ـ اون وخ تو مشکوک نشدی؟ اصلا چرا همون دیشب نگفتی؟         سپهر: آخه فکر کردم خودتی.         رو ص ندلی نشستم سرم و بین دستام گرفتم:         ـ آخه چرا؟ چرا من؟ مگه منِ خر چی دارم؟ چرا من باید هدفشون باشم؟         نیلو: همون طور که دیشب سحر گفت تو از ما دوتا قوی تر...         بلند شدم با صدای بلندی گفتم:         ـ چرا حرف مفت صابون کوسه میزنی؟ کجا من از شما دوتا قوی تر؟هااا؟ من فقط س       دِ لامصب انقدر اعصاب م     هامون اومد ون و گوهی نکن و اون و درست بذار.         سپهر غرغر کنان گفت:         سپهر: خفه شو بابا، وای آیناز تو همهی اینا رو واسه یه سفر تقریبا کاری میخوای بیاری؟         ـ آرهههه.... وای الهی خودم سنگ قبرتو و سفارش بدم...وای، وای سپهر گیتارم دِ گیتارم افتاد الاغ.         سپهر گتارم که در حال افتادن بود و گرفت و درست گذاشت. چنتا نفس عمیق کشید و برگشت سمتم. یا ننه خدایا این و باش فروشگاه اینترنتی صابون کوسه | خرید اینترنتی صابون کوسه جنوب باز چشماش بنفش شده.         سپهر: ببین منو، آیناز جان خفـ بگیر من خودم درستش میکنم.         قیافم و مظلوم کردم و گفتم:         ـ باشه بابا، فقط میخواستم کمکت کرده باشم.         سپهر لبخند کجی زد و برگشت و از دوباره وسایل تو ونی که آورده بد گذاشت:         سپهر: برو بابا تو فقط رو مخمی و در ضمن تو با این چشما منظلوم نمیشی.         ـ ایش... خودت رو مخی.من رفتم کمک نیلو.         سپهر: مممممنون بدو برو و مارو با رفتنت خوش حال کن.!     صابون کوسه    ـ لیاقت نداری در محول من باشی.         سپهر: میخوام صد سال سیاه نداشته باشم.         ـ نترس، تو اصلا لایقش نیستی و نخواهی داشت.         سپهر: برووووو.         ـ باااشههه.         با خنده رفتم تو خونه، از صبح که بیدار شده بودیم در حال جمع کردن وسایلیم؛ البته نیم ساعتیم میشد که با سپهر داشتیم تو وَنی که آورده بود میذاشتیم. از دیشب میدونستم که میخواد ون بیادره ولی برا این که نخوره تو ذوقش به بقیه نگفتم.         رفتم تو آشپز خونه. بین ما فقط دسپخت سحر از همه صابون کوسه بهتر بود.خخخ ینی نتهایت کت بانو بودن.         ـ به به، سحر خانومی.شطوری؟         سحر در حالی که داشت غذا درست میکرد که فکر کنم قرمه سبزی باشه گفت:         سحر: علیک آیناز خانومی! خوبم تو خوکی؟ابقم بیشتره.خودتونم خوب میدونی که خاک خیلی از باد قوی تر پس این اراجیف چیه میگین؟         نیلوفر: ما فقط داریم حد میزنیم.         سپهر: اصلا از کجا معلوم اونا ی دیشب همون روها باشن؟         ـ ینی چی؟ ما الان فقط با اون روح ها در اوفتادیم.         ـ« نه فقط با اون روح ها»         واای صابون کوسه باز این خرمگس محله اومد. اوووف الان فقط همین کم داشتم. به خدا میزنم ناکارش میکنم اون وخ چه جوری جواب استاد بدم؟ خدایا خودت کنم کم.         نیلوفر: منظورت چیه؟ا             بعد زد زیر خنده.         ـ کووووووفت، دختره ی بی ادب.         ـ« یکی باید به خودت بگو.»         برگشتم سمت سپهر که اومد تو آشپز خونه و رفت سمت یخچال یه لیوان آب کامل کوفت کرد:         ـ گمشو بابا. من به این با شخصیتی.         سپهر: کو؟ چرا با ما با شخصیت برخورد نمیکنی؟         ـ چون لیاقتش و نداری.    ست کامل خیاطی 210 تکه     سپهر: تو امروز چه گیری دادی به لایق بودن یا نبودن من.         نیش خندی زدم.:         ـ آخه امروز دارم چیزایی که لایق نیستی رو کشف میکنم و به رخت میکشم.         سپهر در حالی که چشماش بنف جلوی من ایستاد و به اُپن تکیه داد!!!         هامون: پاراتیس و فراموش نگنید.         باز با صدای بلندی گفتم:         ـ من بازم میگم نمیدونم چرا این پاراتیسِ با ما مشکل داره.   بی انتهاترین جاده دنیا      هامون: چرا داد میزنی؟ منم نمیدونم.!!!! استادم نمیدون!! هیچکی هیچی نمیدونه! تنها کسی که تنها برای چشمان تو می نویسم عزیزم شاید بتونه بفهمه نیلوفرِ.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/19:: 3:35 صبح     |     () نظر

داستان کوتاه کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای

می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟
کارمند تازه وارد گفت: نه
صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره.
مدیر اجرایی گفت: نه
کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت

رو پله ها ایستادم و همه ی کله ها به طرف هال که با سه پله از پذیرایی جدا میشد برگشت منم از دوباره با لحن لوسی گفتم: نه دستتون درد نکه ما مزاحم نمیشیم.! پریماه جون: نه مزاحم چیه شما مراحمید.     اینبار سپهر گفت:     سپهر: شما لطف دارید کرم موبر رینبو  اما آقای مهراد به ما یه ماموریت دادن که باید از شهر خارج شیم. ای درد و بلام دو دستی فرق سرت سپی جان. باز این نقشه داره و به ما نگفته.     پریماه جون: اِ چه بد، حالا ایشالا تو یه مقعیت دیگه حتما بیاید.     ـ بله حتما.     پریماه جون رو به پدرام گفت:     پرماه جون: خوب عمه جان پدرام تو بیای ها.      رام و به استاد معرفی میکنیم هر چند خودش بهتر از ما میشناسه و اینا، و اما این که اون جا باید با پدرام کار کنیم. نمیدونم چرا ولی هامون بهم گفت پاراتیس بنا به دلایلی مجهول این سری  کرم موبر رینبو  خیلی با ما لج افتاده و باید حواسمون به اطرافیانمون باشه. مخصوصا به پدرام که باهاش معامل هم داره!     ـ هووم! باشه ولی یه چیزی بهتر نیس اول دنبال یه راهی واسه به دست آوردن حافظه ی من بکنید و بفهمیم که چرا این پاراتیس انقدر با ما لجِ؟     پدرام: من طبق تحقیقاتی که کردم و یه چیزاییم از هامون پرسیدم متوجه شدم که تمام افرادی که حافظشون و از دست میدن در واقع از دست ندادن و فراموشش کردن فقط و اون خاطرات در ضمیر ناخداگاهتون هستش.     آیناز: ینی باید یه  کرم موبر رینبو   کاری کنیم بتونه ضمیر ناخداگاهشو.....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,393 نوشته ها     761 میانگین پست در روز     3.59 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,858 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: نه باید یه کاری کنیم که اون قسمت از حافظشو که فراموش کرده به یاد بیاره.     ـ خوب شما ایده ای داری؟     لبخند خبیثی زد و گفت:     پدرام: دارم روش کار میکنم.     سپهر: خوب پس تا اون موقعـ   کرم موبر رینبو  دیوااانه نگا چه پاهات قرمز شده؟ مگه مرض داری اینا رو میپوشی؟     آیناز نیش خندی زد.:     آیناز: خو چی کار کنم؟ دوووست میدارم.     سری از روی تاسف تکون دادم به پدرام و آرش و بهراد که رو مبل سه نفره کنار هم نشسته بودن کردم. یهو پدرام پرسید:     پدرام: خووووب، قضیه این سفر چیه؟     آیناز جواب داد:     آیناز: ما باید کارمون و برای پیدا کردن آتش افراز شروع کنیم!     آرش: خو نمیشه تو همین شهر باشه؟     سپهر: نخیر، آیناز خیلی خبیثی چرا مخی که شما کار میکنی رو این موضوع خردکن رشته ای میوه و سبزیجات  ؛ باید ما تورو آماده کنیم.     بهراد: منظورت چیه آماده کنی؟     به جای سپهر آیناز جواب داد:     آیناز:همون طور که شب اول گفتیم.     پدرام با صدایی که خوش حالی تش موج میزد گفت:     پدرام: آوزشای رزمی؟     آیناز به خوشحالیش پوزخندی زد و با خباثت گفت:     آیناز: نه ینی آره ولی اون اصلیه نیس.     پدرام مث بادکنک خالی شد:     پدرام: پس اصلیاش چیه؟     سپهر و آیناز: بماند!!!     وای نه باز این دوتا خبیث شدن نقشه کشیدن.     ـ پدرام فاتحه ات و بخون که این دوتا نقشه ها مانتو پاییزه پانیذ دارن برات!     پدرام: بچه ها خوبی بدی دیدین.... خوب دیدن که دیدن به ماچه ولی کلا حلالم کنین که به دست دوتا نیمه جن پر پر شدم.     آیناز با لحن لوسی که انگار داره با بچه حرف میزنه گفت:     آیناز: آخی ی ی ی، کوشورو چقدر درد ناک میحرفی ی ی ی!     پدرام: رو به رو شدن با دوتا نیمه جن خبیث دردناک تر ایناس.     سپهر: همچین میگه نیمه جن انگار ماها اولیاییم که دیده.     پدرام: خو اولیاین دیگه!     ـ پس هامون چیه؟     پدرا با تعجب پرسید:     پدرام: هامون؟     آیناز: نَ پَ همون.   بند کفش نورانی نئون  پدرام اخمی کرد:     پدرام: منظورت از «پس هامون چیه»چیه؟     آیناز: هامونم مث من پدرش جن و مادرش نیمه جنه.ینی یه رگه ی انسانی داره.     پدرام: ننننه!     آیناز: ارهههه!     پدرام: ننننه!     سپهر: آرهههه!     پدرام: نننننه!     ـ نه و نردبون، نه و نعلبکی، نه و نگمه. دِ تمومش کن دیگه.     پدرام: باش باو چرا میزنی؟ ولی خدایی؟     آیناز: پَ نَ پَ سر کاری. دِ خودت مگه نگفتی مادر هامون شیرت داده؟     پدرام: چرا خو که چی؟     سحر: اوف تو با این مخت چه جوری وکیل شدی؟ ینی این کرم موبر رینبو که آمیتیس خانوم یه رگه ی انسانی داره که تونسته به تو شیر بده دیگه.     پدرام: آآآهااااا! پس بگو.     سحر: پس گفتم!     ـ ول کنید بابا! خوب کی ره میوفتیم واسه سفرمون؟     آیناز و سپهر: فردا.     بعد آیناز با شیطنت به سپهر و سپهر با خشم به آیناز نگاه کرد!     ـ با چی میریم؟     ابه جای پدرام آیناز گفت:     آیناز: اِ پریماه جون آقاپدرام و آقابهرادم همراه ما باید بیان به شرکت آقای مهراد!!!     پریماه جون و پدی و بهی و آرش تعبت کردن خففففففن!     پریماه جون: خوب پس باشه تو موقعیتی کرم موبر رینبو که سرتون خلوط باشه همه رو با هم دعوت میکنم.     پیروز خان: خوب، دستتون درد نکنه ما دیگه رف زحمت میکنیم.     همه بلند شدن و بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن که من از بس ازش متنفرم با زور گذروندمش رفتن؛ البته آرش و بهراد و پدرام و بهار نرفتن!     با آیناز خودمون و رو کاناپه ها انداختیم، آینازم سریع کفشای پاشنه بلندش و در آورد.     ین دفعه هر دوسکوت کردن، ولی یهو سپهر از رو مبلی که نشسته بود 23 در ساعت ساعت : 18:40       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز  کرم موبر رینبو  بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *کرم موبر رینبو , afsoongar.pkd , Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , yada , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول   1393,05,23, ساعت : 18:28 Top | #52 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1پرید سمت ما و چشمای آیناز و گرفت:     سپهر: به جانِ خودت اگه باز مخم و بخونی طوری پرتت میکنم هوا که با برف سال دیگه بیای.     آیناز خندید و دستای سپهر و از رو چشماش برداشت!     آیناز: خیل خوب بابا!     سپهر رو به جمع که با تعجب بهشون نگاه میکردن گفت:     سپهر: اون  داستانک نامه ای به خدا  با من.     ـ من از تو میپرسم تو به بقیه جواب میدی؟     سپهر نیش خندی زد و با چشمایی شیطون رو بهم گفت:     سپهر: شرمنده سرکار خانوم. اون با من.     کوسن و به سمتش پرت کردم از جام بلند شدم به سمت پله ها رفتم:     ـ برو گمشو به تو نمیاد رسمی بحرفی. برو بَچ به قول آنی     سپهر: به قول آنی و کووووووفت.     ـ تو دلت.     من و باز خوندی؟     آیناز نیش خندی زد:     آیناز: هویجوری! راستی هفته ی دیگه عیده کارای مرخصی این یه هفته هم با نیلوفر که از باباش بگیره.     پوزخندی زدم. همه عید و کنار خانوادهاشونم اون وخ ما با بربچمون میریم دَ دَر!     ـ باشه، فقط یه چیز منم نمیدونم قضیه این سفر چیه خوب توضیح بدین دیگه.     سپهر: خوب ما میریم بابل...     حرفش و بریدم و پریدم هوا: ـ یووووهوووو آخ جونم میریم جایی که دریا داشته باشه.     خیلی خوش حال بودم آخه منِ بد بخت فقط وقتی میتونم از قدرتم زیاد استفاده کنم که کنار دریا باشم حالا هم که داریم میریم دریا.!     سپهر: لال شو لطفا، رفتیم اون جا حق زور گویی نداری. ـ گمشووووو، اون جا دیگه نمیتونین به من زور بگین باید تلافی کنم.     سپهر: حالا هر چی لطفا خفه خون بگیر تا بنالم. ما میریم اون جا پد به سمتشون برگشتم.     ـ اینم به خاطر تو. شبِ همتون خوش دوستان.     سپهر: به قول آنی عشقشی.!     ـ به قول آنی و کوووووفت.     دیگه بهش و جوابش دقت نکردم و خسته بعد تعویض لباس و مسواک به تختم پناه آوردم!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/19:: 3:1 صبح     |     () نظر
<   <<   16