تو رفتی
و اینها می مانند تا ابد
یک آه
یک بغض لعنتی
و یک سوال بی جواب
آیا هنوز هم گاهی دلت برایم تنگ می شود؟
: _ سپهر از این که کسی چیزی رو ازم پنهون کنه متنفرم... نبودم ولی از دیشب شدم.. چون دیدم بعضیا لیاقت ندارن... سپهر که نمیدونم منظورم ودوستان گلم... کرم موبر رینبو واقعا ممنون از همراهیتون اصلا به من انرژی میدین کیلو کیلو.... ممنون مشم اگه مشکلی هس تو صفحه نقدم بهم بگید... بابا من اولین رمانمه یعنی باورد کنم بی نقصه؟؟!؟ واسه نویسنده های معروفم ایراد داره و خیلیا ازشون نقد میکنن ولی واسه من........ و نداشت.. بیشتر به ما سر بزن.. خدافظ. بی حرف از اشپزخونه خارج شدم..بم.. ـ چرا اینکار و کردی؟ خندید: _ چه مکالمه ی دل انگیزی.. منم خندم گرفت..بالاخره آرش گفت: _ چی کار میکنی ش بود... برا خودم لقمه گرفتم در همون حال گفتم: _ اون پسره که اومد تو خونه بابات.... کمی فکر کرد بعد یهو گفت: _ آها سامی رو میگی؟؟!؟!!!! اخمی کرد: _ با اون چی کار داری؟! ریلکس گفتم: _ باید مخش و مرور کنم.... بالشت طبی زانکو اخمش غلیظ تر شد: _ واسه چی؟؟؟ یه ابرو دادم بالا: _ اون و دیگه بعد میگم... فقط تو میدونی اون کیه؟!؟!!! _ آره یکی از دوستای بابام. بلند زدم زیر خنده: _ مرسی آقا امیری چقدر دوستاش با خودش همس پدرامم اومد: _ چی شده؟!؟ دستم و گذاشتم رو چشماش.. تو عمارت خسرو خان ظاهر شدیم: _ دیوونه این چه کاری بود؟! اگه سامی دیده باشه چی؟!؟ رفتم سمت مبل: _ صد در صد دیده. نشستم... زد رو پیشونیش: _ وای خدایا حالا با اون چسب چوب چی کار کنیم؟!! _ با چسب بودنش نمیدونم ولی باید ازش حرف بکشیم بفهمیم پاراتیس کجاست.. اومد رو به روم نشست: _ اون خر کیه که بخواد از پارا خبر داشته باشه!!؟ _ پارا.. با تعجب پرسید: _ چی!!؟!؟ بالشت طبی زانکو عصبی جواب دادم: _ خر پارا سگ پارا نوچه پارا... اه میشه یه دیقه زبون به دهن بگیری تا من بفهمم چه خاکی باید به سرم بریزم؟!؟ هیچی نگفت ولی بعد چند دقیقه یهو گفت: _ راستی ارشان قضیش چیه؟!؟ چپ چپ نگاهش باپدرام؟!؟ _ میگذرونیم.. خیلی بد اخلاق شده. پوزخندی زد: _ بد اخلاق بود.. ولی حس میکنم بدتر شده. به طعنه گفتم: _ عه مگه شما جاش بودی که بخوای حسم بکنی؟! با تعجب نگاهم کرد: _ توقع داری مث قبل ازش سر بزنم؟! _ نع ولی انقدرم کرم موبر رینبو دیگه ولش نکن. آرش: هووم ولی اینا به تو کردم.. اومدم جوابش و بدم که به جا صدا من یه صمون ردیاب که تو لباسش بوده فعال شده.. با ذوق گفتم: _ خوب؟ اون کجاست؟ بلند شد: _ بیا. بلند شدم و رفتم دنبالش.. پدرام و آرام نیومدن.. وارد یه اتاق شدیم.. رفت سمت یه کامپیوتر و گفت: _ چه خبر؟ _ چرا دقیق نمیگی چه خبر از پدرام؟!؟ لبخندی زد: _ چطوری؟! بی ما خوش میگذره؟!؟ _ مثی که بد اعصابش خورد شده! ـ هوم منم خو سپهر نیم نگاهی به من کرد و برای این که بحث کش پیدا نکنه لبخندی زد و گفت: _ بی خیال فکرت و درگیر اینا نکن... اخم کردمچه ربطی داره؟! دندونام و از حرص رو هم فشار دادم... مرتیکه الدنگ... _ بیا.. این طور که این نشون میده تو جنگل های شهر مهرانه.. یهو یاد سامان و سیا افتادم که تو مکالمشون از یه همچین جایی حرف میزدن... وااااای.محکم زدم رو دیشونیم: _ ای وای... بمیری الهی آیناز. _ دیوونه چته چرا خودت و میزنی؟!! _ تو خفه...هَی وای من چرا یادم رفت از تو ذهنش بخونم که مخفیگاه پارا کجاست.. آرش با تعجب گفت: _ از تو ذهن کی؟! کی؟! کجا؟! _ اه چقدر سوال میپرسی.. گند زدم.. فهمید یا نه سریع گفت: _ باشه بابا... خودمم زیاد نمیدونم... اما طی تحقیقات چندین سالم فکر نکنم به چیز خوبی تبدیل بشه. ابرویی بالا نداختم: _ تحقیقات چندین کرم موبر رینبو برگرفته شده از ..ir ساله؟ لبخندی زد! جواب داد: _ اره من از بعد مرگ مامان بابام خیلی تحقیق کردم و راه های مختلفی رو برای این که نیروم و کنترل کنم انجام دادم... ولی خو نشد.. استادم وقتی فهمید بهم گفت دلیلش چیه. سری تکون دادم... این سپهرم عجب آدم تو داریه... خیلی عجیب بود... الان پنج روز دیگه مونده تا ازمایشات... خدایا خودت کمکم کن... *** قسمت چهاردهم.... ایناز..... از پله ها سرh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio 1393ازیر شدم و رو به پدرام داد زدم: _ هوی پدی... من میخوام برم جا پدرت.. قیافش علامت تعجب شد: _ چرا؟! رفتم سمت میز که کره مربا روممنون.... فقط یه چیزی لطفا با تشکر کرم موبر رینبو اتون من و دلگرم کنید و یه طور نباش یه پست چنتا تشکر بعد پست بعدیش از بیش تر باشه.... لطفا همه رو تشکر کنید.. خوب دیگه زیاد حرف زدم خدافظ. ...... چشمام و باز کردم... تو حیاط خونه امیری بودیم... صدای گربه های زیادی میومد... تنها حدسی که میتونستم بزنم اینه که گربه ها یا خودشون جنن یا همبازی جن هان.. بی خیال گربه ها و صدا نکرشون شدم و رفتم تو خونه.. داد زدم: _ آقای امیری؟؟......اقا امیری هستین؟!؟ پدرام: اه چرا جیغ جیغ میکنی؟! چنان اخمی کردم که خودم ترسیدم چه برسه به پدرام که همراهش چشم غره هم نوش جون کرد...قیافه جدی به خودم گرفتم و خواستم برم تو آشپز خونه که صدایی اومد... _ کفتر کاکول بسر های های های های.... این خبر از من ببر های های های ه کرم موبر رینبو ای... بگو به یارم که دوسش دارم... برای دیدنش چشم انتظارَ هی... اه بیا بارو بارو بارونَ هِی... دستتِ بده دستِم چشم انتظاره هی... حالا بیا نی نای نای نی نای نای... آه آه قرش بده حالا از این ور از اون بوووه بوووه. همون طور وسط خونه نشسته بودم و از خنده ریسه میرفتم و به سامی و کنسرتش نگاه میکردم... پدرام در حالی که انگار خودشم خندش گرفته بود گفت: _ کوفت پاشو ببین تو مخ پوک این چی داره... بلند شدم.. وای خدایا مردم از خنده... هنوزم داشت آهنگ میخونم اونم از اولین چیزی که میومد تو ذهنش مثلا داشت رپ میخوند یعو شروع کرد بخوندن غزل حافظ وای مردم از خنده... بالاخره عملیات بعد کلی خنده تموم شد... همون طور که نیشم گشاد بود رو به پدی که داشت به یه عی کـــــه گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد... بزرگی جنگل آهم در اومد..rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada 1393,08,11, ساعت : 15:01 Top | #164 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردا دیگه بهش توضیح داد: _ از صبح غیب شده.. به آرام نگاه کردم.. خواهر پدرام.. درست مث اسمش آروم بود: _ سلام آرام جان. خوبی؟!؟ مامان اینا کوشن؟!؟ اومد جلوبا هاش دست دادم: _ رفتن به بیمارستان ها سر بزنن. پدرام : یعنی چی آر بازم میگم شان غیبش زده؟!؟!!! ارام اخم متفکرانهذای کرد: _ نمیدونم فقط ویدونم صبح از خونه زد بیرون و دیگه بر نگشت.. به ساعت نگاه کردم.. پنج بعد از ظهر... یاد پرهام افتادم.. کرم موبر رینبو 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , mahdis.nz,08,11, ساعت : 21:47 Top | #165 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض _ راستی.. پرهام به من زنگ زد گفت بیام این جا.. اون کجاست!!؟ صدایی اومد: _ من به پرهام گفتم بگه بیای این جا... آرش بود... پدرام با دیدنش چنان اخمی کرد که ناخداگاه اخمای منم رفت تو هم.. _ اون وخ تو من و چی کار داری؟؟ _ هر وخ آرشان از خونه میزد بیرون کرم موبر رینبو من تو لباساش ردیاب میذاشتم. الانم که غیب شده هدین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز امروز نبودی 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض عصبی جواب دادم: _ مگه شما نگفته بودین حواستون بهش هست؟؟ سرم و بلند کردم... نیش خند سامان باعث شد عصبی تر بشم: _ انی من باید برم همین الان بیا خونه ما.. مامان کارت داره.. پدرامم با خودت بیار.. بای. بی شعور قطع کرد... اخم کردم خفن.. بلند شدم و بغد چشم غره رفتن به سامی رو به پدرام گفتم: _ پاشو که بدبخت شدیم. با ترس نگاهم کرد و با دهن پر گفت: _ چی شده!!؟؟؟ _ اه حال بهم زن.. پاشو بعدا میگم. بلند شد: _ آی چسبید... دستت درد نکنه سامی جان.. پس فعلا. بالاخره سامان لبخند زد... والا اگه منم یه ادم میدزدیدم باید شاد میشدم: دلت که آرام نباشد _ قابلت ن و سالن. چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت: _ دیوونه..... من دقیق نمیدونم ولی فقط گاهی وقتا که فضولی میکردم شنیدم ککس نگاه میکرد گفتم: _ کجایی کرم موبر رینبو آق پدی که زدم تو خال. برگشت طرف... حس کردم برق اشک و تو چشماش حس کردم ولی صدای سردش نذاشت بیستر از لین حس کنم.. _ بالاخره خنده هات تموم شد؟!؟ اومدم جواب بدم که صدا دادش بلند شد: _ مهربون من همه جون من فدای احساس قشنگت... نیشخندی زدم.. اصلا ضد حال پدرامم فراموش کردم: _ پدرت کجاس؟!!!؟ با بد خولقی جواب داد: _ سر قبرم. قیافه شنگولی به خوذم گرقتم: _ واااقعا تو قبر داری؟!؟ زود تر میگفتی میرفتم اون جا چالت کنم بد اخلاق. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , seda-a , svryang , TaraStar , yada , آنا تکـ کرم موبر رینبو 1393,08,11, ساعت : 14:13 Top | #163 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض چشم غره ای بهم رفت... ترکوندیم با این چشم غره هامون... رفتم کلِ خونه رو گشتم.. خدارو شکر سامی انقدر گرم کنسرت اجرا کردنش بود که متوجه ما نشد... آقا امیری نبود.. رفتم پایین که صدای حرف زدن شنیدم: _ بخور بخور بلکه یکم چاق بشی یکی بیاد بگیردت به خدا از دستت خسته شدم بس تو این خونه دیدمت. یه ور لبم رفت بالا... سامی بود.. فکر کنم مخاطبش پدرام بود.. پدرام: کرم موبر رینبو مرض... خدایی نگاه کن تو این چند ماه چه هیکلی ساختم.. صدای پس گردنی اومد: _ پس چرا روز به روز بو ترشیدگیت داره بیشتر میشه؟!!! _ ساماااان. صدای خنده...رفتم تو آشپزخونه... سرفه اکلی کردم و یرشون برگشت طرف.. سامان یه ابرو داد بالا: _ شما؟!؟ دختر بابام... پدرام: بیا آیناز... سامان آشپزیش خیلی خوبه.. به وضوح رنگ سامان پرید... به هر حال نوچه پارا بایدم بترسه که یه نفر به تمام حافظش دسرسی داره.. پشت میز نشستم و به کشک بادمجون رو به روم زل زدم..صدای سامان با کلنت اومد: _ بـ.... بفرمایید ایناز... ایناز خانوم.. مشکپک نگاهش کردم که لدبخت رنگی براش نموند... مشغول خوردن شدم... الحق غذاش حرف نداشت... واسه خه درباره جن و جنگیری اینا صحبت میکنن... اخم کردم و متفکر به لقمه تو دستم زل زدم... من باید این یارو سامی رو ببینم... باید مخ امیری رو هم بخونم خیلی مشکوکِ که یهو کلی اطلاعات بذاره کف دست آدم!!! _ کوشی؟؟؟!؟!! _ زود بخور دیگه حتما باید بریم. بلند شد و به سرعت بودم متاسفم که دختزمم پ با این سن نمی کرم موبر رینبو تونم یه سیب زمینی سرخ کنم... اه اصلا باد افراز و کی آورده به آشپزی؟؟ سامان دیگه مث چند دقیقه پیش با پدرام شوخی نمیکرد... فقط سر به زیر غذاش و میخورد... دلم به حالش سوخت طفلکی.. گوشیم زنگ خورد... به فلاکت از تو جیب شلوارم در آوردم? شماره ناشناس بود... با تردید جواب دادم..: _ بفرمایید. _ زود تند سریع پاشو بیا اینجا. _ شما؟؟؟ اون جا کجاس؟ _ اه بابا پرهامم... _ پرهام؟!؟!! بیام اون جا که چی؟!؟ _ دایی آرشان غیبشزده. داد زدم: _ چییییی؟!!!! آرشان؟!!!!؟؟؟از کیه؟!؟ _ همین امروز اه آنی بیا دیگه. 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , دلتنگ کسی که کرم موبر رینبو دلتنگی هایم را ندید... دلتنگ ِ خود َم... خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ... گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست 18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ 1393,08,10, ساعت : 22:37 Top | #162 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر کرم موبر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض سلام _ حالا میخوای چی کار کنی؟!. با یاد آوریه طرف پله رفت: _ باشه پس من رفتم حاضر بشم... راستی میز و جمع کن... مبهوت مونده بودم.... بی شعور رفت بالا... با نق نق برگشتم طرف میز و شروع کردم به جمع کردن... هیچ کاری به گندی سفره جمع کردن نیس.. _ پووووف. بالاخره عذاب زمینی تموم شد.. صدای پدرام اومد که رگه های خنده توش بود: _ بریم. برگشتم سمتش و چشم غره ای رفتم: _ چه عجب... بریم... رفت ممت سوییچ که گفتم: _ بی ماشین. نالید : _ وای نه من سرگیچه میگیرم.. رفتم جلو و دستام و گذاشتم رو چشماش... داغ بود.. _ اگه به خودت زحمت بدی اینارو ببندی سرگیجه ای در کار نیس. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 16:04 گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم: من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت ندارم...! وچقدر دلم میخواهد بشنوم: کجا بچه کرم موبر رینبو لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟ رفتن به این راحتی نیست...! اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها میشنود: به جهنم...! ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود که دنیــــا با تمام ِ وسعتش برایـَم تنگ میشود ... ... دلتنــگـم... دلتنـــــگ کس
کلمات کلیدی:
کاش می شد نوشت
تمام حرف هایی را که بغض شدند
ولی بر گونه جاری نشدند
کاش می شد
هق هق تبدیل شد صدای آرومی رو شنیدم: ـ نیلوتونم قدرت های خاص و خوب دیگه ای داشته باشم... مشت ارومی به بازوش زدم: _ منم... چشمکی زد... رفتم تو فکر... یعنی ممکنه پارا با فهمیدن این که میشه گرگینه بشه بخواد بشه؟؟ این که سپهر میگفت ممکنه تبدیل نشه و اینا چین؟؟؟!؟!؟!! به چی تبدیل میشه در اون وخ؟!؟ _ سپهر... یادته موقعی که داشتیم درباره پارا خنده هایم با بغض و گرگینه شدن و اینا بحث میکردیم گفتی ممکنه تبدیل نشه.. در اون صورت به چی تبدیل میشه؟؟!؟!! غیر ممکنه با گاز گرفتن گرگینه ای مث تو هورموناش تغییر نکنه..ومدم سیبزمینی سرخ کنم بازم اتیش گرف تا ره اون جام خونه تنها بودم واسه همین حوله رو انداختم روش حالا از بس هول شده بودم یادم رفت خیسش کنم. لبخندی زدم و در پماد و بستم: nzh , nazanin**a , nilofar2248 , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yadaکنم تمام اخلاق های آدمای دنیا تو وجود این بش سرم و بلند کردم... ـ اگه من گذاشتم حتی روح تورو ببینه... وضع سپهر بد بود هر لحظه هم بدتر میشد..بلند شدم و بازوش گرفتم... با صدای ضعیفی گفتم: ـ سپهر مهم نیس... نه این و نه این که پدرام نامردی کرد.. بهم نگاه کرد.. چشماش آروم شد ولی هنوز شکل یه گرگینه بود... یهو گفتم: ـ من که باید یاد بگیرم گرگ شدنم و کنترل کنم به نظرت میتونم یاد بگیرم که چطور گرگ بشم؟rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , بهار1111 1393,08,09, ساعت : 11:41 Top | #158 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز برایم از بازار یک بغض خوب بخر 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض من با گوشی پست میذارم فکر میکنم چقدر بلنده نگو که پستای من کوتاه.... شرمنده اگه خیلی بد شد.....مخصوصا از لحاظ املایی. غذا که اومد با آیناز خوردیم و آیناز بعد تمیز ک , آنا تکـ 1393,08,10, ساعت : 18:39 Top | #160 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین بالشت طبی تنفسی زانکو 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض اووووف خدایا چرا من انقدر بد شانسم؟؟ اه حتی فکرشم نمیکردم پدرام یه ادم دم دمی مزاج باشه...؟؟ _ نیلو. با صدا ور تحکمش بهش نگاه کردم... اخماش بد تو هم بود.. ببخشیدی زیر لب گفتم و توجهم و بهش دادم... کاملا معلوم بود که سپهر داره تمام تلاشش و میکنه حواس من و پرت کنه اما بغض تو گلوم نمیذاشت... نمیذاشت بهذاین که اگه این پارای لعنتی نبود من الان میتونستم کنار پدرام باشم... ته قلبم احساس تنفرِ کمی از پدرام به وجود آمده بود. از این احساس راضی بودم... ***** خواب بودم که بالشت طبی زانکو حس کردم دماغم میخاره... دماغم و خاروندم.. صدای خنده های ریزی رو شنیدم.. اهم ..یت ندادم و به خوابم ادامه دادم که احساس خارش بیشتر شد... عصبی دماغم خاروندم جوری که حس میکردم الانه که کنده بشه.... این دفعه احساس قلقلکی رو زیر گردنم احساس کردم... عصبی تر از همیشه چشمام و باز کردم که سپهر و با نیش کشاد دیدم. لعنتی زیر لب گفتم... دیگه داشتم آسی میشدم... باید هر چه زود تر یاد بگیرم این گرگ شدن لعنتی رو کنترل کنم... _ ســــــپهر.. قه قه ای زد و بلند شد تو همون حالت که دور خودش میچرخید گفت: _ چطوری خرس قطبی؟؟؟؟ لبم و گاز گرفتم... میخواستم... میخواستم کنترل کنم که دیگه این بشر نره رو مخم... دستام و مشت کردم ولی سوزشی رو توش احساس کردم.. بالشت طبی زانکو اهمیتی ندادم و همون طور به شمردن از ده تا یک ادامه دادم... _ چه خبر از پدرام... چشمام و بستم... لعنتی بازم اون... بازم داره از اون لعنتی سو استفاده میکنه و من و عصبی میکنه.. یهو چهره ی شیطون سپهر اومد جلو چشمام... احساس آرومی خاصی بهم دست داد... خیلی لذت بخش بود... چشمام و باز کردم و با لبخند به چهره ی سپهر که مث بچه های تخس بهم زل زده بود نگاه کردم. در کسری از ثانیه چهرش بهت زده شد... خودمم تعجب کرده بودم اخه وقتی این حالت بهم دست میداد احساس هیجان و تو تک تک سلول های یدنم حس میکردم ولی الان با وجود ناخونه های بلند و مو های بی ریخت روی صورتم احساس آرامش تمام وجودم و احاته کرده بود... _ نیلو... نیلو تو.. نیلو... _ اِ چته؟؟! شاخ zanko در نیاریااا ولی من آرومم.... هیجان زده اومد طرفم و بهم زل زد.. خندم گرفت پسرِ دیوونه. _ وااااااای دارم میمیرم از خوشحالی... .. گریم بلند شد... ـ نیلو کجا بودی؟ بازم جواب ندادم و فقط صدای گریم بود که تو اتاق پیچید... احساس کردم دستاش دورم حلقه شد: ـ نیلو گلی؟؟؟ عزیزم چی شد؟ سرم و گذاشتم رو شونش... باز اون حس لعنتی ی بی کسی بهم دس داده بود.... سپهر دیگه چیزی نپرسید منم یه دل سیر گریه کردم.. ـ سپهر؟ ـ جان؟ ـ من خیلی بی کسم. ـ بهع دستت درد نکنه من و آنی و پدرام هویجیم؟ دیگه اسم اون و جلو من نیار. با تعجب من و رو به رو خودش قرار داد: ـ نیلو.... ینی چی؟ ـ بی خیال.. ـ کجا بودی؟ فکر نکن نفهمیدم میری جایی. نیم نگاهی بهش بالشت طبی زانکو کردم و به دستام نگاه کردم... تمام ماجرا رو بهش گفتم... تمام حرفای پدرام... این که دیگه دوسم نداره.. سپهر چشماش قرمز شده بود... وای همین و کم داشتم... ـ اون پسره ی بی شعور چطور به خودش جرئت همچین کاری رو داده؟ بازم اشکام ریخت.. اه لعنت بهت پدرام... لعنت به من که انقدر زود تورو بخشیدم ولی دیگه نه.... دیگه بخششی در کار نیس.. با صدای بدیسانم بعد راهش و کشید و رفت... بعدم امیتیس و فرستاد جلو تا از من مراقبت کنه اونم فقط به خاطر این که بابا امیتیس و نمیشناخت وگرنه همونم نداشتم... ارشم که جاسوسشون بود.. حیف اعتمادی که من به ارش داشتم. _ پدرام بهت حق میدم ولی اگه دقت کرده باشی مادرت حواسش بهت بوده. _ میخوام صد سال سیاه نباشه. _ پوووف.. من بالشت طبی زانکو با عزراییل به نتیجه برسم با تو نمیرسم.. خنده ی با نمکی کذد: _ ما اینیم دیگه. اومدم بزنم پس کلمش که دستم و گرفت: _ هوی هوی هوی.. _ ای گوساله سوختم. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,08 در ساعت ساعت : 17:08 20 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , ssoudeh , Star Love , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,09, ساعت : 09:21 Top | #157 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت بالشت طبی زانکو خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض خنده خشکلی کرد گفت: _ دیگه تو باشی که من بزرنی. خندم گرفت انگار یادش رفته من بادم و بادم هم خنکه هم گرمه... برای خیط کردنش تمام بدنم و خنک کردم.. با تعجب به من بعدم به دستم نگاه کرد و گفت: _ تو.... تو چرا بدنت سرد شد؟! خندیدم: _ اقا کوچولو خیلی به خودت مغرور نشو که اتش افرازی... منم بادم اونم ارشد باد پس از لحاظ نیرویی با تو فرق که ندارم هیچ بعضی چیز هامم از تو بهتره. دستش شل شد منم رستم و کشیدم بیرون و همون طور که میرفتم بیرون داد زدم: _ من شب شام درست میکنم نمیخواد بگیری بعدم بیا هاااا. **** ..... قسمت بالشت طبی زانکو دوازدهم.... پدرام... ایناز رفت ولی من هنوز تو شوک حرفش بودم... من مغرور شدم... من اون ادم چند ماه پیش نیستم... من خودخواه نبودم ولی شدم... مغرورم نبودم... تو زندگیم هدفی به جز کمک کردن نداشتم ولی حالا..... بلند شدم... در یه حلظه حالم از خودم بهم خورد... این من نیستم... من پدرام نیستم.. بلند داد زدم: _ من پدرام نیستم... چون دیگه مغرور شدم... خودخواه شدم... باهمه خشکم و اون آدم قبل نیستم... اخری که ازش خیلی ترس داشتم و اروم زمزمه کردم: _ دیگه عشقی تو قلبم نیس..... من از عشق متنفرم.. متنفرم چون زندگیم و داغون کرد... بلند گفتم: _ خانوادم و از هم پاشید. پوزخندی زدم... آخه خانواده کدوم گور بود؟!؟ از اول خودم بودم و خودم... اگه قبل من خانواده ای بوده بالشت طبی زانکو حتما همش جنگ و دعوا بوده... جنگ بین یه انسان و یه جن... یا بهتر بگم یه جنگیر که شکارچی ی جن هم هست با یه جنی که قدرتش زبان زد همه جن ها بوده... اما چه حیف که این قدرتا به صورت ناخواسته ضعیف میشدن و اون و به یه انسان تبدیل میکردن و اون نمیتونست از خودش دفاع کنه... با صدای گوشیم به خودم اومدم: _ مردی باز؟! لبخندی زدم... این ادم بشو نیس و نمیتونه درست حرف بزنه.. _ نه من تا حلوا تو رو پخش نکنم نمیمیرم. _ پس بدو بیا که چیزی نمونده حلوا بخوری. از جام پریدم: _ چی شده انی؟! _ بیااااااا قابلمم اتیش گرفت. _ بمیری با این اشپزیت. _ اگه نبای میمیرم با این اشپزیم. با دو رفتم سمت در و گفتم: _ اومدم اومدم. ***** _ اصلا به من نیومده بالشت طبی زانکو اشپزی کنم. خندیدم و همون طور که دست صوختش و پماد میزدم گفتم: _ تو تازه این و فهمیدی؟! _ نه یه بار تو 15 سالگیم گشنم شد اه چه دردی میخوره؟ لبخندی زدم... تلخ بود ولی سپهر نفهمید: ـ پس بیا یاد بده چه طوری کنترلش کنم. لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن منم سعی کردم گوش بدم ولی نشد... همش ذهنم درگیر این میشد که چرا پدرام دیگه دوسم نداره؟ دلیلش چیه؟ چه کسایی موجب این اتفاق شدن.. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 14:47 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis. _ خوب درک میکردم که بد عذاب وجدانی داره.. ولی من احساس بدی نداشتم.. بالشت طبی زانکو خوب میدونستم بالاخره این قدرت های جنی ازم گرفته میشه و فقط اب افرازیم باقی میمونه پس با این حال می میگی چی کار کنم؟! لبم و گاز گرفتم: _ باید به مامانت بگیم... چپ چپ نگاهم کرد: : چرا باید به ارمیلا بگم؟! حالا من چپ چپ نگاهش کردم: _ ارمیلا؟؟؟ نچ نچ نچ... _ حاشیه نرو جواب بده! _ چون به احتمال صد در صد میدونه چته. _ مگه علم غیل داره؟!؟ یکی محکم تر از قبل زدم تو سرش: _ ای چه مرگته چرا میزنی؟! _ برو بمیر... چه طرض حرف زدن در باره مادرته؟! پوزخند تلخی زد: _ مادر؟! لیاقت این اسم و داره که بهش نسبت میدی؟!؟ چشمام و گرد کردم: _ پدرام خوبی؟! آخه این چرت و پرت لرز کردم مشتی به آب زدم و خواستم بیام بیرون که پام لیز خورد. **** قسمت سیزدهم..... آیناز...... با لبخندی که از سر شب رو لبم بود وارد اتاق شدم... نمیدونم پدرام چش شده بود ولی از موقعی که اومده بود یه سره لبخند میزد.. اصلا اون آدمی نبود که دم به دیقه اخم میکرد... ریز ریز خندیدم و رفتم زیر پتو... واقعا برام عجیب بود پدرام... دقیقا از همون اول خاص بود.. آدم نمیتونه تشخیص بده چه جور شخصیتی دارهه. گاهی مغروره... گاهی مهربون... گاهی خود خواهِ... گاهی شوخ... حس میردن شاهکارش تو آشپزخونه رفت بخوابه... منم رو کاناپه دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم... این قضیه ی تو فکر رفتن بد داره میره رو مخم.. یهو مث خلا بلند بلند شروع کردم به حرف زدن: ـ آخه یعنی چی؟ میرم تو فکر در صورتی که خودم نمیدونم دارم به چی فکر میکنم؟ آینازم که میگه من رفتم تو ذهنت خالی بوده پس من چه مرگمه؟ متوجه سردی غیر عادی هوا شدم: ـ ای لعنت به این سردی هوا، لابد باز میخوام برم تو هپروت اه.... بلند شدم و رفتم تو حیاط و لب استخر ایستادم... یاد نیلو افتادم: ـ یعنی الان نیلو کجاست؟ ناراحت نمیشه که من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم؟ کلافه دستی تو موهام کشیدم: ـ چرا آخه؟؟؟ من که دوسش داشتم چی شد دیگه بهش علاقه ندارم؟ با به یاد آوردن تنها دلیلش دستام مشت شد: ـ من و ببخش نیلوفر.. باور کن دست خودم نبود ولی از هر عشقی که وجود داره متنفرم... از ته دل متنفرم... و همچنین متنفر از کسایی که باعث این اتفاق شدن... یهو لگد لبخندی روی صورت پر موش نشست: ـ خوب انیشتین در اون صورت گرگینه بودنت با چیه میگی؟! تشر زد: _ چرت و پرت نیس ایناز من و اون و به عنوان مادر نمیخوام zanko ... من نه مادر نه خاله نه حتی اون ارش نامرد یا بهتر بگم دایی رو نمیخوام.. _ پدرام مگه تغسیر مادرت بود؟! _ مامانم میتونست همون روزی که بچش به دنیا میاد فرار نکنه... خیالش راحت شده که من ان هست... ـ لـــــــعنتی. مث جت پریدم دم پنجره.. پدرام افتاده بود تو آب... خندم گرفت باز اومد بیاد بیرون که پاش لیز خورد از دوباره داد زد... برگشتم و پتو رو برداشتم و رفتم تو حیاط: ـ دیوونه. ـ خفه.. دستم و سمتش دراز کردم: ـ بیا بالا. نگاهی به دستم کرد و با شک گرفتش.. کشوندمش بالا و پتو رو انداختم دورش.. در عجب چرا تو این موقع سال انقدر هوا سرده!!!! ـ چی شد یهو؟ پوزخندی زد: ـ هیچی باو. محکم زد پس کلش: ـ پاشو برو تو این جا سرده. زمزمه کرد: ـ واسه بالشت طبی زانکو من همه جا سرده. کنارش نشستم: ـ چطور؟ ـ من واسه این اومدم تو حیاط که هوای خونه سرد بود. اخم کردم: ـ فردا بریم جای مادرت. باشه ای زیر لب گفت!! ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 11:51 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ 1393,08,09, ساعت : 13:58 Top | #159 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 بالشت زانکو chk;, تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض **** ........ قسمت چهاردهم..... نیلو.... اشکام آروم ریخت.... با دستای سردم پسشون زدم... سرد بودم.... درست مث وقتی که یه روح میشم... یه روح که نه تنها که خودم سردم بلکه اطرافمم سرد میشه و پدرام از این سرما متنفره... گریم به _ خانوم کوچولو مامانت بهت یاد نداده وقتی میخوای سیبزمینی هارو بریزی تو روغن داغ وایستی تا ابش بره. نیشش گشاد شد: _ چرا حالا که گفتی یادم اومد یه بار گفته. بلند شدم و رفتم سمت تلفن: _ با این قدرتی که تو داری فراموشکاری واقعا نوبره. سفارش دوتا پیتزا دادم که نیش ایناز گشاد تر شد... خدا شفاش بده دختره خل و چل. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 09:33 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , ی تو هوا زدم که به خاطر نزدیک بودن به استخر کنترلم و از دست دادم و افتادم تو آب. ـ لــــــعنتی. احساس
کلمات کلیدی:
سلامتی آقاجونا گرچه خشنن
سلامتی همه اونایی که بچه فشنن
پاهت پیش فرض رکیدی چشماش مشکی شده بود تخم چشماشم سرخ به رنگ خون.... یهو محکم دستش و کبوند به دیوار... بازم داره به خودش اسیب میزنه تا اطرافیانش اسیب نبینن.... این کارش بود بعد مرگ پدر و مادرش... سپهر مشت .. بالشت طبی زانکو گلد..کله.. ارنج هر چی دم دستش میومد و به دیوار ها می کوبند.. یهو فکری به ذهنم رسی.. _ سپهر... سپهر دیوانه نکن... برگشت ترفم و یه قدم اوکد سمتم... جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم... صدای وحشتناکش به گوشم رسی: _ من یه قدم بهت نزدیک میشم می ترسی... باید یه جوری خودم و کنترل کنم ... شرمنده سرم و بلند کردم... نگاهم به دستاش افتاد.. پر خون بود... بازم دستاش ومشت کرده بود و ناخونای تیزش تو دستش فرو رفته بود... بی خیال شدم و گفتم: _ یه راهی داریم... همون طور که داشتسته تو هواست: _ ایناز بذارش زمین. با شیطنت خندید و گفت: _ نچ پرهام بی شعور حقشه که یه بلایی سر سگش.بیارم. با تحکم و اخم گفتم: _ ایناز همین الان اون سگ و بذار پایین. بالشت طبی زانکو بی حرف گذاشت رکس در حالی که خیلی مظلوم شده بود اومد و خودش و به پاهام مالوند. نازش کردم و گفتم: _ کارت احمقانه بود.! در کمال تعجب گفت: _ میدونم ولی تغصیر من چیه از بچگی از سگ میترسم.... اینم بار اولش نبود که. با رکس به سمت جلو عمارت به راه افتادیم همین طور گفتم: _ بیا بریم ولش. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elishStar , yada , yuio , آنا تکـ 1393,08,02, ساعت : 00:11 Top | م... واسه خودم متاسفم که بعد گذشت یک ماه هنوز نمی تونم مامان صداش کنم... احساس میکنم هم کلمه ماذر و هم ارمیلا واسم غربن. اه کشیدم... خسرو مردانه باهام دست داد ولی ارمیلا اومد جلو و بغلم کرد... گونمم اروم بوسید ولی من هیچ تکونی نخوردم بالشت طبی زانکو ... درست مث مجسمه فقط ایستادم... با قیافه ی جدی که از بدو ورود حفظش کرده بودم. بالاخره بعد تعارف های چرت که من به هیچ کدوم گوش ندادم خسرو سر صحبت و باز کرد: _ امیتیس بهم گفت چی کارمون دارین. پوزخندی زدم.. ایناز در جوابش گفت: _ در واقع ما میخواستیم استاد هم باشه. صدایی اومد: _ برای امی کاری پیش اومد نتونست بیاد. اخم کردم... هنوز باورم نمیشه..... باورم نمیشه ارمیلا و ارشان و امیتیس و در اخر ار؟؟د... ینی چی؟ چه دلیلی می تونست همین کاری باهواسهda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,01, ساعت : 18:40 Top | #143 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من بالشت طبی زانکو اندازه فونت پیش فرض عزیزای دلم نقد یادتون نره... اصلا شما به صفحه نقدم سر زدین؟ بابا من اون قدرام خوب نیستم که رمانم بی نقص باشه تازه جدا از این نقد های شما به من کمک میکنه تا رمانم و بهتر بنویسم... من از سروناز جان وااااقعا ممنونم که با نقد های عالیش خیلی بهم کمک کرد. خوب بریم سراغ رمان و روح سرگردونمون. ...............***............... دلم به حال خودم سوخت... اهی کشیدم و بلند شدم... اصلا کی نشسته بودم؟ نگاهی به اطراف کردم... اشنا بود.. کمی به مغذم فشار اوردم که با ورود پدرام چشمام گرد شد... دو دسته زدم تو سرم... اتاق خودمم یادم داقتت ولی میشه بپرسم چرا؟ _ خوبه خودتم میدونی زشتی. با حرص به چشمای ابی و پر شیطنتش نگاه کردم: _ تو باز بالشت طبی زانکو ذهن من و خوندی؟ گارد گرفت: _ به جون تو نیم ساعت بود داشتم صدات می وردم ولی مگه حالیت می شد؟ از غم و اشک شد خسرو هم سرش و انداخت پایین. اما پدرام هی مال خسرو هست... خسرو هم یه نیمه جنه که شوهر مادرمان هم هست...خندم میگیره وقتی بهم میگه پسرم هی روزگار چی میشد اگه پدرم من شکارچی جن نمی بود و عاشق مادرم نمیشد؟ اصلا چی ماه کشیدم که با دیدن نیلو به سرعت یه طرفش رفتم. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,02, ساعت : 19:09 Top | #145 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر بالشت طبی زانکو نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالنبود.. اه همینه دیگه وقتی حافظت کند کار کنه همین میشه.. با اشتیاق به پدرام نگاه کردم... دلم براش تنگ شده بود... واسه همین بازم نامردی کردم و روحش و از بدنش جدا کردم تاباهاش حرف بزنم. دل تنگ صداشم. رفتم پشتش و اروم از پشت بغلش کردم. **** ..... قسمت ششم.... پدرام... نگاهم و از اسمون گرفتم. و به ساعتم نگاه کردم.. دوازده شب بود.. ایناز چرا تا این موقع بیدار بود؟ یهو احساس سرمای شدیدی کردم... اخمام رفت تو هم... سعی کردم بدنم و داغ کنم ولی نشد.. چرا ؟ چرا بالشت طبی زانکو به ج ا داغ شدن هر لحظه داشتم سرد تر میشدم...سرم و انداختم پایین.. از این سرما خوشم میومد. سرم و بلند کردم حس کردم پاهام خشک شده همچنین گردنم.. دستی به گردنم کشیدم که با دیدن هوای گرگ و میش چشمام گرد شد.. به ساعتم نگاه کردم... ساعت پنج صبح بود... یا ناله نشستم و به نرده های سزد تکیه زدم: _ وای خدایا نه... بازم؟ بازم چند ساعت رفتم تو.فکر بدون این که بدونم به چی فکر میکنم؟ این بار چندمه؟ سرم و محکم زدم به عقب که خورد بالشت طبی زانکو به نرده. _ اه تف تو ذاتت. بلند شدم و رفتم خودم و انداختم رو تخت... یاد احساس سرمای دیشب افتادم... ینس اون چی بود؟ یه نظریه اومد تو ذهنم که پقی زدم زیر خنده: _ عمرا اگه نیلو باشه. ولی لبخند رو لبم ماسید... چقدر دلم براش تنگ شده... برای اون چشمای گربه ای ارومش...اهی کشیدم و نفهمیدم چقدر به نیلو فکر کردم که خوابم برد... ******_ عیف... راستش من فقط میدونم که شما چهار تا باعث نابودی پارا و نوچه هاش میشین. تعجبم بیش تر شد... به پدرام نگاهی کردم... بازم اخم داشت؟!؟!! زه جا صداش زوزه ی گرگ رو شنیدم.... من هی پیچ می خوردم اون هی بهم نزدیک می شد... یهو به سمتم پرید که منم زرنگی کردم و جا خل دادم... محکم خورد تو دیوار و افتاد رو زمین... با ترس نگاهش کردم... خواستم برم طرفش که خودش و ناقص می کرد ک بالشت طبی زانکو ه سمت من نیاد با نفس نفس گفت: _ گی؟ راهی به جز فرارت هس؟ _ اره... از حرکت ایستاد سریع گفتم: _ مگه تو با بودن کنار ایناز اروم نمیشدی؟ باز خس خس کرد... بعدم زوزهی بلندی. با لحن مسخره ای گفت: _ اپلا واسه گردنبندم بود . دوما تو الان ایناز میبینی؟ _ نه انیش.. به ایناز فکر کن... حسش کن.. با پرخاش و صدای دورگه گفت: _ چرند نگو نیلو.. داد زدم: _ امتحان کن لعنتی... چشماشو بست.... بعد چند دقیقه یهو باز کرد و مشت خیلی محکمی به یام قفل شد ولی به خودم تشر زدم و رفتم سمتش... خدایا شکرت... بی هوش شده... این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...__________________ بالشت طبی زانکو میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه کافی از سادگیم استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین... 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,07,30, ساعت : 19:17 Top | #142 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 بالشت طبی زانکو نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض خیالم راحت شد و رفتم درست رو به روش نشستم و بهش زل زدم انقدر زل زدم که خوابم قسمت پنجم...نیلوفر.... با ترس نگاهش کردم... موهاش به خاطر این که عرق کرده بود خیس بود... سرش و پایین گرفته بود.. اما اروم اورد بالا.. به معنی واقعی کلمه ترسناک بود... مخصوصا اون دندوناش...یهو با شتاب خواست بیاد جلو که زنجیر ها نذاشت... منم جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم.... صدای نفس های بلندش که بیشتر شبیه زوزه و خس خس بود اوند... ترسم بیشتر شد... یهو شروع کرد به زوزه کشیدن و تقلا کردن.... ان چنان بالشت طبی تنفسی زانکو چیست جیغی کشیدم که سوزش خیلی بدی رو تو گلوم حس کردم... ای خدا بکشتت پارا که یه ماه مارو این تو نگه داشتی... سپهر از دوباره شروع کرد به تقلا... احساس کردم قفل داره کنده میشه... دستم و رو گردنبندم گذاشتم و خودم و عنصرم و لعنت کردم که انقدر ضعیفن و نیروم انقدر گرت.. صدای خیلی بدی اومد.. با ترس نگاهش کردم.. دور مچ سپهر خونی بود ولی چیز بد این بود که.... اون ازاد بود... قفل و شکونده بود... وای خدایا حالا چی کار کنم این الان از خود بی خوده.. صداش اومد.. خیلی خوفناک: _ نیلو... نگام کرد... سفپخر همون طور داشت نگاهم می کرد که در یه حرکت احمقانه بلند ش688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , Taraدم و خواستم فرار کنم که سوزش بالشت طبی زانکو بدی رو توی دستم حس کردم... برگشتم... دستم تو دهنش بود... جیغ بنفشی کشیدم که ول کرد و خودش و پرت گرد اون طرف.. اه من چرا یادم نبود جیغ بکشی؟ به دستم نگاه کردم... داغون شده بود رد دندون های تیزش مونده بود رو دستم... احساس سرگیجه بهم دست داد.. نشستم رو زمین و همون طور که دستم و گرفته بودم ناله های درد ناکی می کردم... سرم درد می کرد و هر لحظه بدنم سرد تر و چشمام گرم تر میشد... در یه ان تنگی نفس گرفتم دستم و به گردنم نزدیک کردم که تمام بدنم یخ کرد... گردنبندم... نبود... وای سپهر چه غلطی کردی؟ گریم گرفته بود... اخه چرا؟؟؟ حالا من چبه ایناز گردم همون طور که جیغای رنگا رنگ می کشید به سرعت باد هم فرار میکرد..خندم گرفت اما هیچ عکس العملی برای کمک بهش نشون ندادم. رفتن پست عمارت بعد چند دقیقه صدای واق واق رکس خاموش شد. با دو رفتم پشت عمارت که دیدم سگ زبون بش چهار قلو باشن... اومد و جلوم نشست بازم با دیدنش خودم و سرزنش کردم که چرا نفمیدم ارش و هامون تفاوت هاییم دارن... جالبه این چهار قلو اصلا شبیه نیستن ولی این بالشت طبی زانکو دو تا کپین: _ شما میدونید مشکل پارا باهاتون چیه؟ پوزخندم پر رنگ تر شد. اخه این چه سوالی بود؟ ایناز به ارمیلا جواب داد: _ بله خاش کرده باشه؟ &&&&& .......قسمت هفتم..... سپهر..... با احساس سر گیجه چشمام و باز کردم... بازم همون اتاق نمور...ه که... وای خدایا گند زدم.... من گازش گرفتم این ینی... ینی نیلو تو ماه کامل بعدی به یه گرگینه تبدیل میشه. $@$@$@$ .... قسمت هشتم... ایناز.... اخمی کردم و پرسیدم: _ میشه کامل تر بگین. بازم با شک گفت: _ منم خیلی کم میتونم پیشبینی کنم اما خیلی ضrahha , sara.HB , seش می شدم چرا بدنم داشت سرد میشد؟ به دستم نگاه کردم... هیچیش نبود... سرد شدن بدنم..... گم شدن گردنبندم... نبودن زخم... ظاهر بالشت طبی زانکو شدن تو یه جای غریبه مساویه با.... اه کشیدم... من به یه روح سرگردان تبدیل شدم... به روحی که راه برگشت به بدنش پ نمیدونه. 18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , اه هوووی خرس قطبی پاشو دیگه چقدر میخوابی؟ بازم با گیجی لای چشمم و فقط باز کردم.... انا با فرود اومدن یه چیز نزم اما به محکمی چشمام گرد شد: _ هاااااا؟ _ هامبر. پاشو بینم ساعت دوازده باید بریم خونه استاد. _ اون جا چرا؟ با حرص گفت: _ واسه سر زدن.... خوب اسکل ودش گفت که به خاطر ازمایشات ارشان بوده. ارمیلا با گیجی بعمون نگاه کرد که ازش گفت: _ ارمی بهت گفتم که پارا فقط یه دلیل و گفته. بالشت طبی زانکو دندونام رو هم فشار دادم و دسته مبل و تو دستم فشوردم.... ای جاسوس.... ایناز: دو تا دلیل وجود داره؟ اون یکی چیه؟ ارمیلا بازم با شک نگاه کرد بعد گفت: _ میدونید... امممم.... پارام یه قدرت خیلی ویژه داره که از اجدادش بهش رسیده.. اونم... اونم اینه که میتونه پیشبینی کنه. کفم بری.. اعصابم خورد شد واسه همین با یکم لحن بدی گفتم: _ خوب که چی؟ _ اون الان عماصر مخالف و از هم دور کرده یا بهتر بگم گروهتون و ناقص کرده. اب و اتش و خاک و باد مخالف همن چه جالب. بالشت طبی زانکو _ ولی خوب ما باید چی کار کنیم؟ چه جوری اونا رو پیدا کنیم؟ خسرو: به احتما نود درصد پارا میخواد تمام قدرت های جنی شو از دو باره به دست بیاره پس به ارشان نیاز داره بنا بر این ارشان میشه یه پل ارتباطی. پدرام: تنها ارشان نیس. نیم نگاهی به مامانش کرد: _ پدر منم یه شکار چیه جنه. چ زیبا ترین و قوی ترین نیمه حن یا گاهی اوقات جن نمی بود؟ نچ نمیشد من که شانس ندارم. اگه شانس داشتم یکم قیافم به مامانم میرفت و از این بیریختی در میومدم. با صدا بالشت طبی زانکو خنده به ایناز نگاه کردم: _ یا خدا جن زده شدی؟ خندش شدت گرفت: _ اخه دیوونه کدوم نیمه جن جن زده میشه؟ بهع مارو باش سوتی سال و دادیم!!! گاهی آدم ها میروند _ بی خیال حالا به چی میخندیدی؟ _ به تو. با تعجب بهش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم: _ممنون از صت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض دستم و انداختم دور شونش و بلندش کردم اما ای کاش نمی کردم... دستش پر خون بود و رد دندون های بزرگی هم روش بود... بعضی وختا باید مثه من تنها باشی بغضشمای ارمیلا پره غلطی بکنم با یه جسم بی روح و یه گرگینه... سرم و رو زمین گذاشتم و چشمام بسته شد... ینی چشمای من دیگه بالشت طبی زانکو باز نمیشه؟ وای نه ینی من دیگه پدرام و نمی بینم؟ پدرام...... & حس کردم پرت شدم.... بدنم درد گرفت... بلند شدم.... با گیجی به اطراف نگاه کردم... اشنا بود... اولین قدم و برداشتم که... واستا بینم من کجام؟ مگه سپهر من و گاز نگرفت؟ مگه من بی هوش نشدم؟؟!؟!؟ بی هوش؟ اگه من داشتم بی هو سپهر و نیلو دیگه.. با شنیدن اسم نیلو یاد صبح افتادم اما به روی خودم نیاوردم و ب#144 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونکی از همون میله هایی که بهش بافت 3 بعدی بالش زانکو وصل بود کرد... میله خم شد... برگشت طرفم.. مث گرگ رو چهار دست و پاش راه میرفت و به سمتم میومد... با ترس پریدم از جام..: _ سپهر برد. & با احساس گرمای چندش اوزی رو پوست گردن لختم سرم بلند کردم که با سپهر رو به رو شدم... با دیدنم زوزه ی بدی کشید... خیلی ترسیده بودم... بیش از حد ولی جرات نیم متر جا به جایی رو نداشتم... نفس عمیقی کشیدم. نگاهم کرد... لرز بدی به بدنم افتاد... سس و منم رفتم تو... بازم چهرم خشک و بدی شد... یه اخم ظریفم رو پیشونیم نشست... یه خدمتکارو صدا کردم و گفتم بگه ارمیلا و خسرو بیان... خودمم رفتم تو پذیرایی و تازه اون جا بود که متوجه ایناز شدم که پشتم بی حرف میومد... رو مبل های طلایی و سلطنتی نشستم و بی درنگ از ایناز پرسیدم: بالشت طبی زانکو _ تو قبلا این جا اومدی؟ رو مبل تکی کنارم نشست و گفت: _ اره یه بار... واسه دیدن سحر که بعد اون ماجرا این جا مونده. سری تکون دادم... خسرو و ارمیلا اومدن... پوزخندی به خودم زدلند شدم رقتم دستشویی. بعد از این که حاضر شدم با ایناز رفتیم جایی که تو این یه ماه بودم.. یه عمارت بزرگ که اکثر نیمه جن ها از جمله متان و نیما اون جا زندگی می کردن... ولی در اصل این عمارت.. اون خواست بلند بشلوم رژه میرفت... نیلوفر.چ تغییی شد اگه مادر من کردم... با ترس موهای رو گردنش و کنار زدم که خشکم زد... این چرا... گردنبندش کو؟ مث جت از جام بلند شدم... کجاست؟ همه جارو گشتم اما پیدا نکردم. کلافه دستی تو موهام کشیدم چیزی که بیشتر من و نگران میکرد صحنه هایی بود که ج ری نکرد. از بالش طبی تنفسی زانکو حالتش خندم گرفت ولی با صدای خس خس مانندی لبخندم که داشت بزرگ تر نیشد ماسید. به پشت ایناز نگاه کردم ایناز برگشت ولی یهو جیغ بنفشی کشید و پا به فرار گذاشت سگه هم که دنبالش.. کمی دقت کردم فهمیدم رکسه سگ محبوب پرهام که تو این یه ماه با منم دوست بود.. نگاهی
کلمات کلیدی:
یکى از مزیت هاى پسر بودن اینه که
وقتى سیبیلات درمیان خجالت زده نمی شى!
خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم.. یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم کردم و با اخم نگاهش کردم. صدا پر از سرزنش استاد اومد: _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم. زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت: _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه. ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟ برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟ 77 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من دی. یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم: _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا.... یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد: _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه. نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم. *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم. خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم. صداشچیک و بزرگ نداشتم. سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت... یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد: _ من میدونستم. با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . یر خنده: _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده. از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شاد که بردیمش بیمارستان. با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟ چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم: _پری جان نیاز به تنهایی دارم... بغض کرد: _اخه کجا داری میری؟ به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم: _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟ با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم. اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ... _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست 25سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوا کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟ استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم: آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما) B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز 1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت بالشت طبی زانکو .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم: _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟ احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این 25سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عا .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت: _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر. چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم. ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت: _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار. به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ این جا چه خبره؟ امیتیس گفت: _ پدرام میشه بشینی؟ پوزخندی زدم و نشستم: _خوب؟ امیتس داشت من من میکرد که گفتم: _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب. نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس: _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟ با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد. وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم. ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ خیلی اروم زمزمه کردم: _نچ. حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد: _ مادرت .... مادرت نمرده. یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود..به سلامتی باز به امیتیس نگاه کردم. نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه... باز یهو حالتم عوض شدم و زدم همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم. رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه... بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه. چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم.. اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام.... با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟ هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید: _ پدرام خوبی؟ خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم. آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم. _ هوی پدرام کوشی؟ _گمشو آرش. قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم. ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین... 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ... سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم... _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشک بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موق خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید به سلامتی نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم. یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم: وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم. بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض به خاطر همین کارشون دوستانمان وساطت کردند بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم... به پایین نگاه کردم... درس _ چرا؟چطور؟ مث من یه ابروش و داد بالا و گفت: _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف جیگر مامان سامیار دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه. ...عش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟ بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد... خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دماید به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نور دم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا2000 , عاطفه دلنواز 1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای S dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام. اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar 1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض این و به خوبی حس میکردم.... استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم. در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟ ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد. سرم و بلند کردم و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود. در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم.. محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود. رو به ارش با صدای بلندی گفتم: _ تو..... توی نامرد... تو یه... زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود. ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت: _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی. داد زدم: _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ 1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,9دت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه. _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی. بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم: _ هیچ حقی نداشتم. من یه... پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت: _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن. با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا: _ من رفتم. _ هوی... کجا؟ بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم. رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(اری بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بو میزد و زد و ادامه داد: _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدمچه های پارا از میونشون رد شده همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم.. اشک ریختم...... زار زدم.... هق هق کردم..... به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52 این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود ش همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد ...
کلمات کلیدی:
به بعضیا باس گفت
فک نکن شما منحصر به فردی ، نخیر عزیزم !
شما الکی متصل به برقی …
ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو.. تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت: ـ پدرام... شنیدم دوستش داری. ـ برو به درک... پوزخندی زد: اندازه فونت پیش فرض زدم زیر خنده: ـ امر دیگه ای....؟ پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت: ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن. کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشاره های تخت. به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ: ـ این جا چه خبره؟ پارا لبخند شد و با ذوق فت: ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟ با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد: ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه. نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از ال سکونت .a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, سامیار در حال تمیز کردن ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟ ـ« تو این جا چی کار میکنی؟» جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم: ـ این چیه؟ پوزخندی زد: خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو*** 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض قسمت بیست و ششم...پدرام... مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد: ـ پارا و نیلوفر کجان؟ دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد: ـ الان باید جواب بدم؟ تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم: ـ الان میخوای جواب ندی؟ با ترس گفت: ـ تو کی هستی؟ ـ فضولی؟ سپهر و آیناز ه خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas یدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد.. پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟ ـ خفه شو!!! با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم: ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی... بغض کردم: ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟ بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد: ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود. اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم... ******** قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام.... طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق. بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده.... چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا2000 , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 پایه عکاسی مونوپاد تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض سلام..... متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم... اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن. راستی سن هاتونم وارد کنید.. یه خلاصه از بخش دوم میگن: آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما.... داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه. امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید. اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه.... با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه. با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه. آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد.. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد: ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع. نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کن
کلمات کلیدی: