سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمتی نیست جز به همراه عصمت . [امام علی علیه السلام]
داستانک

اس ام اس زیبا

صداقت؟ یادش گرامی
غیرت؟ به احترامش یک لحظه سکوت
معرفت؟ یابنده پاداش میگیرد
عشق ؟ از دم قسط !
واقعا به کجا چنین شتابان؟…
$

$

$

$

اس ام اس زیبا

تلخ سنگین
نعره هیچ شیری
خانه چوبی را خراب نمیکند
من از سکوت موریانه ها میترسم!
$

$

$

$

اس ام اس زیبا


گهگاهی از اعماق وجودم فریاد میزنم، آنگاه آرام و در سکوت می خندم و سپس بر حال خود
گریه میکنم، آیا سزای دوری از تو دیوانگیست!!
$

$

$

$

اس ام اس زیبا

تلخ سنگین
تاریکی را دوست دارم، چون پیامدش روشنایی است، سکوت را دوست دارم چون آرام بخش است تنهایی را دوست دارم چون تو را به یادم می آورد
$

$

$

$

اس ام اس زیبا


تظاهر به شادی می کنم
حرف میزنم مثل همه
اما
خیلی وقت است مرده ام!
خیلی وقت است دلم می خواهد روزه ی سکوت بگیرم
دلم می خواهد ببارم…
$

$

$

$

اس ام اس زیبا

تلخ سنگین
سکوت میکنم زمانی که از شدت غرور ومستی فریاد قدرت سر می دهد

فکر میکند بازی را برده است غافل از این که جواب ابلهان خاموشی است!
ب داد: -اوردمش از این حال و هوا درت بیارم ولی تو حتی نگفتی یکی رو دعوت کردی اینجا!اون وقت میگی ادکلن زنانه ورساچه مشکی چرا؟ -عین دخترا حرف نزن!منظورت کیه؟ مارک سرش را به سمت در چرخاند و دوباره به او نگاه کرد: -اون دختره...!دوست دخترداری؟نزدیکت زندگی میکنه؟ لینک لحظه ای مکث کرد و ناگهان با تمام وجود خندید.به این فکر کرد که مارک گاه چقدر احمق است.شروع به نفس زدن کرد و بعد جوابش را داد: -اونی که...اونی که دیدی نوه ی همسایه بود.اومده بود انگشترشو ببره...تو دیگه چه احمقی هستی. -انگشترش چجوری...وایسا ببینم!احمق؟من؟ -دوست دخترم چرا باید با خواهرش بیاد اینجا؟ مارک کم اورد.چون لینک راست میگفت.شانه هایش را بالا انداخت و گلویش را در حالی که چیزی را از زیر بلوزش در می اورد صاف کرد و ان را بالا گرفت: -خوب اصلا به درک!من میخوام با باگزی بازی کنم!سگم حوصلهش سر رفته!نمیخوای یه تکونی بالشت طبی دالوپ بخوری؟ -لینک به دیسک پرتابی که دست او بود نگاه کرد و با کمال رضایت بلند شد.می دانست اگر یک جا بنشیند افکارش به سراغش می ایند.درنتیجه نقشه ی مارک عملی شد.هر کدام با فاصله ی دور از یکدیگر می ایستند و کسی که جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده ان وسط باید دیسک را میگرفت باگزی بود.مارک با لحن تهدید امیز خود که موجب تحریک لینک مطور.شانس اورد که سرش صدمه ندیده...دیگه چی میخوای بشه؟ لینک دوباره از خودش دفاع می کند: -من نمیخواستم چیزیش بشه.چرا بهم اعتماد نداری؟نمیدونستم جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده اون احمق پشته. مادرش نتوانست خودش را کنترل کند و یک سیلی محکم توی صورت لینک خواباند. جین با زبانش لبهای خشکش را خیس می کند و بغضی گلویش را میگیرد: -به اندازه ی چشمام بهت اعتماد داشتم.چشمام کرم موبر رینبو لینک! قطره ی اشکی از چشمان لرزانش روی گونه اش می نشیند: -صحنه ی ترسناکی بهم نشون دادی. لینک دیگر نتوانست حرفی بزند.نه بخاطر اینکه با مادرش موافق بود.بلکه به این خاطر که نگاه مادرش تغییر کرده بود.دکتر جین را صدا میزند و مادرش لینک را در همان حال رها میکند.در واقع همین اتفاق بود که عذاب وجدانش را از بین برد و حسادت یا شاید هم کینه ای در او به وجود اورد.مادرش حرف او را باور نکرد و لینک،مکس را مقصر می دانست...** چیزی خیس و لزج او را از افکارش بیرون کشید.باگزی بود که صورتش را لیسید.سگ دوست داشتنی مارک.به طور اتفاقی چند روز پیش مارک او را پیش خاله اش که همین نزدیکی ها زندگی می کرد گذاشته بود.لینک باگزی را خیلی دوست داشت و چون سگ بازیگوشی بود مارک فکر کرد شاید تل مو hot buns باگزی بتواند او را از این حال و هوا در بیاورد.لینک با دیدن باگزی ذوق زده شد و خودش را بالا کشید و گردن نرم سگ را گرفت.بازوهایش در گردن نرم سگ فرو رفت و سگ هم خوشحال با زبانی بیرون تند تند نفس میکشید.ان سگ لبخند را به چهره ی لینک اورد.اما چیزی او را عقب کشید و گردن سگ از دستانش رها شد: -نه باگزی اون به ما نیاز نداره...بیا برت گردونم!اون دوست جدید پیدا کرده. مارک زنجیر سگ را کشیده بود.لینک با همان لبخند با لحنی التماس امیز گفت: -اخه چرا؟تازه اوردیش بذار اینجا باشه.دلم واسش تنگ شده بود. روی زانو نشست و گردن سگ را قاپید سگ هم روی زانو های او لم داد.مارک زنجیر را شل کرد وبا گله جوایشد گفت: -قانون رو که یادته!هرکی که دیسک رو پرتاب کنه ولی دست باگزی بیفته باید اونقدر دنبالش بدوه تا بگیرتش.اون بهتر از تو می دوه! -درسته استاتوس های خفن توی تیم بسکتبال بودی!اما پرتاب من از تو بهتره مارک! -پس بگیرش! دیسک به هوا به طرف لینک پرتاب میشود.سگ پارس کنان دنبال دیسک میرود اما لینک ان را میگیرد.دست راستش را به سمت چپ می برد و کمرش را می چرخاند.بعد دستش را استاتوس های خفن و آخر خنده حرکت می دهد و دیسک با سرعت پرتاب میشود.مدتی طولانی این دو دوستخوشحال صابون کوسه شدی؟الان چه حسی داری؟ این سوال کمی احمقانه بود چرا که از صورت نگران لینک به راحتی به جواب سوالش میرسید اما جین خیلی عصبی بود.نگرانی لینک بیش تر شد.اب دهانش را به سختی قورت داد: -مگه...اخه...چه اتفاقی... مادرش حرف او را قطع کرد و با کلماتی سریع جوابش را داد: -سه تا از دنده هاش شکسته و پای چپش هم همین سرگرم بودند. ***


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/9/3:: 3:59 عصر     |     () نظر

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

هیچوقت با کسی که دوستش داری طولانی قهرنکن

چون ” بی تو زندگی کردن ” رو یاد می گیره

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

به اندازه دلتنگی

سربازان بی مرخصی

زندونیای بی ملاقاتی

قناری های توی قفس

مریض های بی نفس

و دل های بی کس بیادتم

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

هر جای دنیا که میخواهی باش

من احساسم را با همین دست نوشته ها به قلبت میرسانم

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

 

زندگی همانند بافتن یک قالیست

نقش از اوست تو فقط می بافی

در بافتن زندگیت دقت کن

نکند آخر قالیت را هیچکس نخرد …

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

بدون تو مدتهاست که دیگر خوش نمیگذرد رفیق..

فقط میگذرد!

اس ام اس جدید برای آذر 93

sms jadid

قاصدکی از باغ دلم به دیدارت آمد

تا ندایت دهد در تمام لحظه ها به یادتم …

اس ام اس جدید برای آذر 93

دستانش را مشت کرد و به سمت بالا برد و با اشتیاق گفت: -من تا دو هفته ی اینده اینجام... لینک از این خبر خوشحال شد و بالش طبی - مقاله حالا می دانست که می تواند تابستان را باکمی هیجان بیش تر بگذراند. او با لبخند گفت: -عالیه!راستی مارک.مادرم از این موضوع خبر داشت.چرا اول به اون خبر دادی؟ -مادرت وقتی فهمید پروازم منتفی شده منو دعوت کرد.بعد هم گفت به تو چیزی نگم. مکس از پله ها پایین امد و گفت: -مادرت داره اماده میشه تا بره.مثل اینکه یه کاری واسش تو یه شهر دیگه پیش اومده.برو ازش خداحافظی کن. -چی؟! بعد به سمت اتاق مادرش رفت و منتظر جواب نماند.مادرش در حال جمع اوری وسایل مورد نیازش بود.چمدانی سیاه و کوچک روی تختش بود و داشت ان را پر می کرد.لینک در را باز کرد و همان جا ایستاد.مادرش با لباس سبز دستش که در حال تا کردن ان بود به سمت او برگشت و گفت: -بیا تو لینک! لینک در حالی که به سمت او می امد بالش طبی از او پرسید: -میخوای دوباره بری؟و کنار مادرش ایستاد و به مادرش نگاه کرد.مادرش لبخندی زد و لباسی که در دست داشت را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.بعد با همان لبخند به او نگاه کرد و جواب داد: -اره.میدونم به تازگی از سفر قبلیم برگشتم.اما باید بازم برم پس لطفا با مکس خوب باش.باشه؟ -فقط به فکر اونی؟مامان تو مهندس کشاورزی هستی!جراح نیستیارد اهی کشید.سپس جواب داد: -خب...یه سوءتفاهم پیش اومده بود ولی...فقط یه سوءتفاهم بود. مارک به کنجکاوی ادامه داد: -چه اتفاقی افتاده بود؟مگه چقدر صدمه که دیده بودین؟جدی بود؟ -جین(مادر لینک)نزدیکای خونه بود که لینک وقتی داشت طبقه ی بالا اباژور اتاقش رو جا به جا میکرد پایش خورد بهم.منم چون کنار میله ها بودم افتادم...ولی صدمه بالش های طبی جدی ندیدم. -خب؟بعد چی شد؟ -تو همون موقع هم جین امد توی خونه.لینک بیچاره هیچ مدرکی واسه دفاع نداشت.واقعا کارش عمدی نبود...داشت عقب ع یادش بود اما نمی دانست حال لینک از چه ناراحت است.مارک پرسید: -چرا بهت...اعتماد نداره؟از مادرت بعیده. لینک داشت به ان روزی فکر میکرد که اعتماد مادرش را از دست داده و حال به ان نتیجه رسیده بود که هنوز مادرش نسبت به او بی اعتماد است.مارک هم نمیدد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت: -من اینجام...مامان اروم باش... -کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی. احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت بالش طبی تنفسی زانکو .صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... . لینک با اس ام اس جدید سری آذر پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت: این دیگه چه خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟ بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن در مورد بالش طبی با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد... -اون پیرزن...جعبه! با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر جنس بالش طبی باید پر، اسفنج یا الیاف باشد؟ روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فاکه وضع مریضات اونقدر وخیم باشن که بمیرن.نمیخوام مکس دوباره برام تعیین تکلیف کنه! -افت و خاک نا مساعد هم برای مزارع و هم برای انسان ها خطرناکه.مسئولیت تو هم با مکسه!حق داره نگران باشه! بعد دستش را روی صورت لینک گذاشت و گفت: -من فقط 10 روز میرم و برمیگردم.سعی کن بهت خوش بگذره.به کسی هم بی احترامی نکن.میدونی که منظورم کیه؟ بعد در چمدان را بست و از اتاق رفت بیرون.فکر کرد شاید باید لینک را تنها بگذارد.لینک همان جا ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد و فقط صدا ها را میشنید که مادرش با مکس و مارک خداحافظی میکرد: -عزیزم من رفتم.خدافظ!خدافظ مارک! -خدافظ خانم ارنر! مکس هم خداحافظی کرد.وقتی فامیلی مکس بالش های طبی یعنی ارنر به گوشش خورد یاد او افتاد و درفکر فرو رفت و زمانی که داشت به نتیجه میرسید مارک افکارش را به هم زد.مارک با اشتیاق گفت: -واسه چی اینجا وایسادی؟بیا من هنوز خیلی جاهای خونه رو ندیدم.با حیاط شروع می کنیم.چطوره؟ لینک بدون حرکت دادن سرش و برداشتن چشم از پارکت های چوبی و تیره زمین با صدایی ارام و مرموز گفت: -مارک.... مارک سرش را به سمت او چرخاند و به او نگاه کرد و منتظر ماند تا ببیند او چه میخواهد بگوید. -مادرم نگفت چرا میخواد تو بیای اینجا؟حرفی...درمورد مکس نزد؟ بعد سرش را با سرعت به سمت مارک چرخاند و با نگاهی عصبی و منتظر جواب به او خیره شد.مارک کمی فکر کرد ومتعجب شد: -نه...چرا؟اومدنم خواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت. او کاملا فراموش کرده بود کسی قرار است به ملاقات او بیاید اما وقتی داشت با نگاهی رو به زمین و با سرعت و سروصدا از پله ها پایین میرفت کسی را در مقابل خودش دید و چون خارج از انتظارش بود  بالش طبی گرد  برای چند ثانیه با دقت بیش تر به او نگاه کرد و بعد با لحنی متعجب گفت: -مارک!؟ مارک با نگاهی کج و لبخندی موزیانه به پله ها تکیهم تو حیاط هوا بخورم. بعد از خانه خارج شد در حالی که سرش را پایین انداخته بود و به جایی توجه نمی کرد. مارک تا اتاق نشیمن او را دنبال کرد که ناگهان چشمش به مکس خورد.به سمتش رفت و پرسید: -اقای ارنر!2سال پیش بین شما و لینک درگیری پایه عکاسی مونوپاد رخ داده؟مثلا اون بهتون صدمه بزنه یا باعث رنجشتون بشه؟ مکس کمی به پسرک خیره شد و از او خواست که کنجکاوی نکند.ولی مارک پافشاری میکرد.مکس که دید راه فراری ندلینک در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود. اس ام اس جدید 93 پلک هایش را به هم می فشارت خوشحالم مارک.حالا بگو این جا چیکار میکنی؟ مارک متعجب پرسید: -یعنی نمیدونی؟ -من فقط می دونم تو ذوق زده بودی که میخواستی تابستون بری مکزیک. -اره ولی افتاد ماه اینده... بعد  داده بود و دستانش را در جیبش کرده بود.منتظر غافلگیر کردن لینک بود.باهمان نگاه ابروهایش را بالا داد و گفت: -تاداااا...!خوشحال شدی نه؟ لینک درحالی که از پله ها به سمت او می امد گفت: -این جا چیکار میکنی؟مگه نمیخواستی چند روزی بری مکزیک؟پس چرا نرفتی؟ -بیا پایین بهت میگم. لینک سرعتش را بیش تر کرد و خودش را به پایین پله اس ام اس جدید سری 196 ها رساند وبعد مقابل مارک ایستاد و او را به خوبی برانداز کرد.همان قیافه ی همیشگی.لباس های روشن شروال لی یخی و موهای پرکلاغی.تنها تفاوتی که در قیافه اش ایجاد کرده بود این بود که چتری اش را بالا داده بود.اما مارک معتل نکرد و با سرعت بالش طبی دستش را دور گردن او حلقه زد و روی پنجه ایستاد و بعد برای شوخی با دست دیگرش چتری صاف لینک را بهم ریخت.کاری که لینک از ان متنفر بود.لینک و مارک هقب نزدیک میشد. -صدمه ی شدیدی دیده بودین؟رفتین تو کما؟ -این چه حرفیه!من صدمه ای ندیدم...ولی بازم براش بد تموم شد. مارک زیر لب گفت: -عجب!پس واسه اینه.نمی دونستم...! چی کار کنم؟باگزی! -چی؟ مکس متوجه نشده بود او چه گفت.رویش را به مکس کرد درحالی که داشت دور میزد و به سمت در خروجی میرفت گفت: اس ام اس جدید آذر ماه  -من میرم بیرون بر میگردم. مکس دستپاچه شد: -میخوای چیکار کنی؟چیزی بهش نگی!هی! -میخوام خوشحالش کنم...بهم اعتماد کنید. مکس متعجب به مارک نگاه کرد بعد رفت و گچه ربطی به مکس داره؟ -ربط داره...تو رو اورده که راهنمای خرید بالش طبی وقتی...اه...بهم اعتماد نداره. این جملات را با صدایی ارام و محزون گفت در حالی که نگاهش را از مارک برداشته بود و به زمین نگاه میکرد.مارک گیج شده بود.بعد از تقریبا 4 سال،لینک را با همان چهره ی محزونی که بالای قبر پدرش داشت دید.روزی که لینک احساس کرده بود دیگر کسی نیست که بتواند قهرمان خود بداند و دیگر کسی نیست که به لینک مثل یک پسر خوب اعتماد کند.مارک در ان روز تنها کسی بود که این موضوع را میدانست.کاملار دو هم جسه و قد هردوی ان ها بلند و هم اندازه بود اما زور لینک به ماذاشت همه چیز را به روش خودش درست کند. *** لینک در حیاط راه میرفت در حالی که با زمزمه ای که به گوش نمیرسید با خود حرف میزد و از خودش میپرسید که چرا هنوز مادرش به او بی اعتماد است.دستانش در جیبش بود و به چمن های روشن نگاه میکرد.اما سنگی که جلوی پایش بود را ندید.پایش به سنگ گیر کرد و صورتش را چمن های حیاط احاطه کردند.احساس سوزشی در زانویش میکرد.چیزی سفت و کوچک زیر زانویش بود.بر روی زمین قلتید و به زمین نگاه کرد.انگشتری نقره ای رنگ روی زمین بالش طبی مناسب میدرخشید.روی زانو ایستاد و انگشترش را برداشت.به خوبی ان را نگاه کرد.تا به حال انگشتری به این براقی ندیده بود.طرحی ساده و قدیمی روی قسمتی که جلوی دست می افتاد که کمی بزرگ تر بود وجود داشت.براق ولی قدیمی بود.مجذوب انگشتر بود که ناگهان صدایی بچگانه از پشت سرش شنید: -امی اونجاس. رک نمیرسید.لینک روی پنجه تعادلش را حفظ کرده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد.لینک با تقلا سعی می کرد که گردنش را ازاد کند ولی موفق نمیشد.مارک که تقلای او را می دید با خنده حلقه ی دستش را تنگ تر می کرد.هرچند این اولین باری نبود که مارک این گونه با او شوخی می کرد.با این که ان دو همسن و سال بودند اما لینک برای مارک برادر کوچکی بود که او هیچ وقت نداشت.  چگونه بالش مناسب خود را انتخاب کنیم  برای همین گاه از اذیت کردن یا حرس دادن لینک لذت می برد.لینک که دیگر داشت به سطوح می امد با لحنی التماس امیز و کلماتی مقطع گفت: -هی...هی مارک!اومدی این جا منو بکشی؟بـ...بسه دیگه... ولم کن! مارک او را رها کرد و لینک هم فورا خود را اویزان پله ها کرد و نفس هایش را تند تر کرد.بعد ارام شد و نفس هایش را طولانی تر کرد وسرش را به سمت مارک چرخاند که به او می خندید وسپس گفت: -از دیدنانست اما لینک به او بالش های طبی گفت. -دو سال پیش من... توی خونه ی پدریم... ناخواسته به مکس صدمه زدم.چون اون موقع بیش از حد باهاش بد بودم...مادرم فکر کرد عمدی بوده و همش نگران بود دفعه بعد مکس رو به کشتن بدم. بعد ابروهاش در هم رفت وبا عصبانیت و صدای گرفته ولی خشمگین گفت: -مگه اون زورش به من نمیرسه؟نمیتونه از خودش دفاع کنه؟... -جدی؟مگه چه بلایی سرش اوردی؟ لینک دوباره سرش را به سمت او چرخاند.اما نگاهش نگران بود و پیشانیش چروک شده بود.به صورت مارک که منتظر جواب بود نگاه می کرد و به این می اندیشید که اگر بیش تر توضیح دهد دوستش درمورد او چه فکری میکند.میترسید او هم اعتمادش را از دست بدهد.پس فقط گفت: -نمیخوام درموردش حرف بزنم.میخوایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر کدام بالش طبی تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند: ص39: این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هم افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.اینکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست... لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن  بالش طبی  ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد. ص40: خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه. ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟ لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد: -صبر بالش طبی بارداری کن. لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد: -چی مخوای؟ -تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟ -زود باش مکس... من کار دارم. -هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد. دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مکس نگاه کرد و گفت: -ممنونم. از رفتارش خجالت کشید اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمی

sms jadid


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/9/3:: 3:24 صبح     |     () نظر

 

م?گو?ند ش?شه ها احساس ندارند

اما وقت? رو? ش?شه ? بخار گرفته ا? نوشتم دوستت دارم ، آرام گر?ست

?ه بارم نوشتم : دوستت ندارم بازم گر?ست

?ه بار د?گه نوشتم : س?م خوب? ش?شه ؟

باز گر?ست..

فک کنم افسردگ? داره …!

 

 

 

این نقطه ضعف منه

خودم گفتم ولی سواستفاده نکنیدااا

 

 

 

این دخترایی که براشون سرمای زمستونو گرمای تابستون فرق نداره

چکمه میپوشن….بااینا کاری نداشته باشین

اینا بازماندگان ارتش هیتلرن درهمه حال آماده باش به سر میبرن !

 

 

 

 

دوستان عزیزی که گوشی آیفون 6 دارن مراقب باشن که به ios 8.0.1 آپدیت نکن

با اینکه بسته 70 مگابایتی ارتقا اومده اما باعث اختلال در اینترنت سیم کارت میشه.

فقط آپدیت ios8.0 کافیه

دوستانی هم که مازراتی دارن مراقب فیلترهای روغن تقلبی عربی باشن فقط اصلی استفاده کنید

دوستانی هم که ویلا خزر شهر دارن، خبر بدید که از مهرماه ده درصد هزینه شارژ افزوده شده

دوستانی هم که هواپیما اختصاصی دارن از فردا آشیانه سه فرودگاه مهرآباد

برای تعمیرات روشنایی دو روز تعطیله، هواپیماشون رو ببرن آشیانه 4

لطفأ اطلاع رسانی کنید تا دوستان دیگه ام مثل بنده متحمل ضرر نشن !

 

 

 

 

بهشت جاییست که در آن پلیس هایش بریتانیایی باشند

آشپزهایش ایرانی ، صنعت کارهایش آلمانی و کارگرانش چینی

عاشقانش فرانسوی، حوریهایش مانکنهای ایتالیایی

در حالی که هم? اینها توسط سوئیس اداره می شود …

جهنم جاییست که پلیس هایش آلمانی باشند

آشپزهایش تایلندی ، صنعت کارانش چینی و کارگرانش هندی

عاشقانش سوئیسی ، حوریهایش آفریقایی

در حالی که هم? اینها توسط ایرانی ها اداره می شود !

ن طور...خب بعدا میشوریش.     بهش با عصبانیت نگاه کردم :     -با من چیکار داری؟     -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه.     در حالی که به سمت خونه میرفت گفت:     -حالا بیا بریم.     نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت:     -نمیخوای بیای؟     -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری...     بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم:     -عجب جهنمی!     مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت:     -فهمیدی چرا کمک خواستم؟     دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم:     -بیا زودتر تمومش کنیم.     اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت:     -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون.     من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید:     -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟     لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت:     -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور.     -مگه توی اون جعبه چی هست؟     کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جواب او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد.     -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد.     -از کجا میدونی؟     -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش.     مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت.     ***     در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنی عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او نگاهی غمگین داشت.     دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند:     امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟    جوک و اس ام اس باحال صفحه ی 35:     من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟     لینک متعجب شد.در عکس جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93 همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود.     او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه سامیار خرگوشی بلند کرد و گفت:     -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد.     لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد:     -مادرم کجاست؟     -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاق نگه داشته بود؟     -ممم...مکس تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟     -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟     -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟     -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت.  جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93   -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون.       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48   پاداش نقدی   1 ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم.     دکتر گفت:     -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , ?shadow girl?   1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست.  کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها  تاریخ عضویت     مرداد 1393 نوشته ها     166 میانگین پست در روز     1.56 تشکر از کاربر     713     تشکر شده 766 در 154 پست حالت من     Konjkav   اندازه فونت پیش فرض      بسم الله الرحمان الرحیم     نام داستان:نفرین نقره ای      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))   ساعت الیزابت   فصل اول     همه چیز را بگو!     دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید:     -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری.     لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد:     درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رنگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده      خوانندگان گرامی...     پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید.     نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید.     فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید.     برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه.      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم   پاداش نقدی   27 کاگن.     -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس.     -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اوردمش بیرون ازم متنفره.     این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد بلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت:     -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی.     -بله.ممنون.     درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میومد اما میتونستم بفهمم چی می     مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ما اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست!     اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟)      تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari)      خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟     یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد.     ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد.     -نه این طور نیست...     مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا.     صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت:     -از مکس بگو.     او جواب داد:     -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه!     دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید.     ***     وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟     -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه.     -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی!     -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن...     -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟     -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده!     -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟     -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت!     -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟     لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت:     -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم.     -بهش حسودیت میشه؟     لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت:     نه...     دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد:     -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین.     ***     ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی  دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود.     ***     اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم:     -میرم یه سرری به حیاط بزنم.     مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی     -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟     وقتی درو باز می کردم گفتم:     -بعدا مامان.     و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم.     -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟     سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت:     -اممم...حالت خوبه؟     با قیافه ای اخمو گفتم:     -اره خوبم.     -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟     -لیز خوردم.     -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد!     این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لباسم رو تازه شسته بودم.گفتم:     -ب...بارون؟     به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم:     -نه نه...اخه چرا!؟     مکس همون طور که نگام می کرد.گفت:     -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی.     -نمیشه.     -چرا؟     -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه.     با نگاهی متعجب گفت:     -اه که ای2 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .  sms خنده دار    a


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/28:: 6:19 عصر     |     () نظر

چقدر خوبه عشقت

 

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

 

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

 

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

 

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

 

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

 

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

عکس نوشته های خنده دار, چقدر خوبه عشقت

چقدر خوبه عشقت

ین هیاهوِی غریب ، من این من را نمیابم . . .     نــگران منـی| "شادروان مرتضی پاشایی"     قلم زده :     زنانه می شکنم | نقد   کاربر زیر از پست raha28 تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 18:59 Top | #176 mamanzahra mamanzahra آنلاین نیست.  کاربر عادی mamanzahra آواتار ها  تاریخ عضویت     اسفند 1392 نوشته ها     77 میانگین پست در روز     0.31 تشکر از کاربر     2,806     تشکر شده 254 در 70 پست  اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشی       الهی وربی من لی غیرک  کاربر زیر از پست تشکر صابون کوسه کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 19:01 Top | #177 faezeh369 faezeh369 هم اکنون آنلاین است.  کاربر خودمونی faezeh369 آواتار ها  تاریخ عضویت     آذر 1391 نوشته ها     177 میانگین پست در روز     0.25 محل سکونت     تهران تشکر از کاربر     2,780     تشکر شده 514 در 164 پست  اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشید   پاداش نقدی   کاربر زیر از پست faezeh369 تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 19:15 Top | #178 نسیا نسیا آنلاین نیست.  کاربر حرفه ای نسیا آواتار ها  تاریخ عضویت     شهریور 1390 نوشته ها     1,295 میانگین پست در روز     1.11 محل سکونت     زیرسایه ی خدا تشکر از کاربر     67,398     تشکر شده 1,938 در 1,089 پست حالت من    صابون کوسه آر پی اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشید       .......      ((وقتی خدا از پ... با این که نبخشیدمش ولی هنوز دوسش دارم... پدرام انکار کرد... انکار که نمیشه بهش گفت؛ بهم گفت تحت تاثیر سر نوشت مادر و پدرش اون حرفارو با خودش زده...دلم میخواد باور کنم و بپرم بغلش ولی دلم راضی نمیشه...     آهی کشیدم و بلند شدم... نسکافم داغ شده بود... برداشتمش و رفتم و جلوی آیینه قدر ایستادم... این چند وخ با جن نبودنم کنار اومدم لاقر الان گرگینم... حس میکنم این بهتره..     نگاهم به چشمای نقره ایم افتاد برای منحرف کردن ذهنم از اینه که به خاطر حرف پدرام که گفته بود نذارم نذات و شروع کرده..     با صدایی بلند گفتم:     ـ جهنم... نیلو داره اون جا جون میده بعد تو میگی که زوده؟     صدایی اومد:     ـ آره پدرام باید صابون کوسه آر پی بذاریم آزمایش تموم بشه چون اگه وسطش بریم احتمال آتیش سوزیش هست.     برگشتم... آرمیلا بود.. به همه سلام کرد.. خسرو و پرهامم باهاش بودم.. چشمام پر اشک شده بود.. دیگه تحمل نداشتم... نیلوفرِ من داره اون جا جون میده... خدایا فقط بذار زنده بمونه دیگه هیچی ازت نمیخوام...     ***     تموم شد... آرشان و بابا از نیلو دور شدن و تموم دستگاه ها خاموش شد.. دیگه صبرم تموم شد و بی توجه به بقیه در و محکم زدم و باز کردم... آرشان چشماش گرد شد ولی مثی که بابام توقع دیدنم و داشت:     ـ تو... تو این جا چه غلطی میکنی؟     بغض داشتم ولی داد زدم:     ـ خــیلی پـسـتی.. چطور دلت اومد با دختر خودت این کار و بکنی؟تو واقعا پدری؟     پوزخندی زد... رفت رو مخم.. رفتم جلو و که بهش حمله کنم ولی بابا گفت:  صابون کوسه   ـ پدرام...     چشمام پر از خشم شده بود... ولی دیگه جلو نرفتم... خواستم برم طرف نیلو که ضربه ی محکمی خورد بین شونه و گردنم.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 12:35       گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:     من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت     ندارم...!     وچقدر دلم میخواهد بشنوم:     کجا بچه لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟     رفتن به این راحتی نیست.شت ، دستهایش را روی چشمانم گذاشت ،   توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 17:09   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , Aliceice , elish688 , Fatima.N , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , mamanzahra , این حالت صابون کوسه قلبم هم به سرعت میزنه هم فشورده میشه؟!! اه لعنتی هنوزم دوسش دارم... هنوزم دیوونشم.     یهو گفتم:     ـ چرا واستادیم؟؟؟ چرا نمیریم تو؟؟     آرسامین با لحن غمگینی گفت:     ـ چون دیر رسیدیم و اون آزمایشا    ـ آخه نامرد، تویی که خودت این هارو به م داد ولی بازم باعث نشد که اشکام بند بیاد... آرشان جلو اومد و سرنگی رو به دستم زد... دیگه کم کم داشتم بی هوش میشدم...     ترسیدم.. از به هوش نیومدن.. از ندیدن پدرام... خودم و که نمیتونم گول بزنم هنوز دوسش داشتم ولی نبخشیدمش.. من اون دفعه بخشیدمش ولی این که با من بMERLEAN , nilofar2248 , raha28 , rahha ,ن دادی باید بفهمی بهشون عادت کردم.. از اون گذشته از کجا معلوم من بعدش بهوش بیام؟     خده ی بلندی کرد که بابای پدرام تشر زد: صابون کوسه    ـ آرشان خفه شو... نیلو جان نگران نباش؛ من بهت اطمینان میدم که به هوش بیای...     از آرامشش خوشم اومد.. بهم آرامش shahrz   از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا.     بعدم غیب شد... یهو صدای عصبی ی نیلو اومد:     ـ چه غلطی کردی سپهر...؟     سپهر گیج به انسان تبدیل شد... یهو رو زمین نشست و گفت:     ـ اگه گازش نگرفته بودم آیناز و کشته بود...     به نیلو نگاه کردم.. چشمای نقره ای ی خوشکلش طلایی مانند شده بود... تعجب کردم که با لگد نیلو به تخت که شش متر پرت شد اون طرف تر تعجبم بیشتر شد...     ـ این جا چه خبر؟     سپهر: خبر بدی... گند زدم... اگه اون به گرگینه تبدیل بشه چی...     چشمام گرد شد.. نیلو رفت جلوش و دستش و رو به سپهر دراز کرد برای کمک... با دیدن ناخون های بلند صابون کوسه نیلوفر پرسیدم:     ـ نیلو... نیلوفر تو چرا این طوری شدی؟     بدون نگاه بهم گفت:     ـ به تو مربوط نیس...     سپهر با کمک نیلو بلند شد و من برای بار هزارم خودم و لعنت کردم.... آیناز و سپهر رفتن که جلو ی نیلو رو گرفتم... با خشم نگاهم کرد:     ـ هااا؟     با چشمای غمبار نزدیکش شدم.. چسبید به دیوار، دستم و گذاشتم کنارش و کمی روش خم شدم:     ـ تو چت شده؟     صداش بغض داشت:     ـ این و من باید از تو بپرسم... من باید بپرسم که چرا؟؟؟     آروم زمزمه کردم:     ـ چرا چی؟     اشکاش ریخت و یهو آروم پرسید:     ـ افتادی تو استخر سرما نخوردی؟     ابرو هام پرید بالا... من کی افتادم تو اســـ...     ـ چـــی؟     هق هق:     ـ باشه قبول پدرام خان دیگه دوستم نداشته باش... دیگه به من علاقه نداشته باش به جهنم ولی صابون کوسه این که دلم و شکستی رو نمیتونم ببخشم... اون سری بخشیدمت به امید این که دیگه نیاز به بخشش نیس ولی مثی که تو خیلی بیشتر از این ها نیاز به بخشش داری.. به بخششی که من تواناییش و ندارم... واست متاسفم که انقدر دم دمی مزاجی...     رفت....     رفت و باز من موندم تنها.... واااای من چی کار کردم... من اون جا تحت تاثیر سرنوشت مامان بابام بودم یه زری زدم... وای خدایا چقدر من بد شانسم که جلوی نیلو همیچین حرفایی گفتم... وای خدایا، حالا چی کار کنم؟؟ من عمرا دست از نیلو نمیکشم، حتی تا لحظه ی مرگم...     ***     قسمت بیست و دوم... نیلوفر...     هر کس برگشت سر خونه زندگیش.... منم برگشتم به خونه ای که تنهاییم و در اون جا میگذروندم..     آیناز و سپهر ازدواج کردن نزدیک ویلای من خونه صابون کوسه  ی ویلایی بزرگی گرفتن... الانم دارن به خوبی و خوشی زندگی میکنن....     نیما و متانم هم مزوج شدن و رفتن پی زندگیشون الته نیما گاهی به من سر میزنه.     سحرم با پرهام نامزد کرد... واقعا خوش حالم از وقتی فهمیدم پرهامه کیه ازش خوشم میومد... پسر باحال و با جنبه ای بود... درست نقطه ی مقابل سحر که همیشه آروم و سر به زیره...     آرسامین یا پدر بزرگ ))     *******      ((من وخدا هر روز صبح فراموش میکنیم     .     .     .     او خطای من و من لطف او را…))     *******     ((خداوند بی نهایت است ، اما ،به قدر نیاز تو فرود میآید     به قدر آرزو های تو گسترده میشود و به قدر ایمان تو کارگشا میشود))      پاداش نقدی   کاربر زیر از پست نسیا تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت صابون کوسه 19:18 Top | #179 elish688 elish688 آنلاین نیست.  کاربر عادی elish688 آواتار ها  تاریخ عضویت     اسفند 1390 نوشته ها     80 میانگین پست در روز     0.08 محل سکونت     شمالغرب ایران تشکر از کاربر     15,999     تشکر شده 186 در 80 پست  اندازه فونت پیش فرض      قشنگ بود خسته نباشید   پاداش نقدی   کاربر زیر از پست elish688 تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 19:57 Top | #180 Menua1991 Menua1991 هم اکنون آنلاین است.  کاربر خودمونی Menua1991 آواتار ها  تاریخ عضویت     تیر 1393 نوشته ها     159 میانگین پست در روز     1.20 تشکر از کاربر     2,778     تشکر شده 196 در 118 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشید متش چشماش باز بود... صابون کوسه وای خدایا شکرت..     _ نیلو... نیلوفرم.. عزیزم..     سپهر عصبی پرتم کرد اون طرف و خودش رفت سمت نیلو:     _ نیلوفر خوبی؟!؟     نیلو با سر تایید کرد... تعجب کردم.. زمانی که من جاش بودم یک عکس العمل کوچیک هم نشون نداد...     سپهر: توقع داشتم زود ببینمت..     ایناز: چرا سپهر؟!؟     _ چون بافت های بدنش شروع به ترمیم کردن و الان سالمِ سالمه...     _ چــــی؟!؟ چطور ممکنه..     نیلو با پرخاش گفت:     _ به تو مربود نیس..     دیگه کاملا شاخ هارو روی سرم حس میکردم.. رفتم جلو که رفت عقبتر:     _ نزدیک نیا...     واستادم:     _ نیلو چی شده؟!؟     _ این و خودت خ.ب میدونی...     گیج موندم و خاستم از دوباره سوال کنم که سپهر گفت:     _ باد. از این جا بریم..     همراه بغض تو گلوم روم و از نیلوفر آیا خواص صابون کوسه جنوب کشور را می دانید؟ جدید گرفتم و رفتم سمت در.. با انگشت چند ضربه بهش زدم:     _ اون موقع ارسامین چطور برون آوردت؟!؟     _ قفل اون طرف در و باز کرد.     دستم و گذاشتم رو در:     _ یه سوال.... سپهر تو میتونی کانی هارو کنرل کنی؟!     _ نع.. خاک رو هم نمیدونم میتونم یا نه.. این جا همش فلزه...     تمرکز کردم و یهو گرمای بسیار زیادی رو توی دست راستم که رو در بود به وجود آوردم و همون باعث اتش بود که به وجود اومد...     بعد یه ربع چند دقیقه که گرمای جهنم و به در دادم.. حس کردم کم کم داره ذوب میشه... یه خصوصیت دیگه ی این فلز اینه که در مجاوذت با اتش خیلی زود ذوب میشه...     دستم و برداشتم... کفش سرخ بود ولی بعد چند دقیقه به حالت اولیش برگشت...     چند قدم عقب رفتم و لگد محکی حواله ی در کردم... سلامتی سربازی که به خاطر خانوادش در با صدای بدی باز شد و همین باعث شد تمام نوچه ها ی پارا به سمتمون بیان و ما هم مجبور شدیم باهاشون بجنگیم...     *       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 15:00   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , raha28 , rahha , sara.HB , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , yuio , آنا تکـ , نسیا   1393,08,12, ساعت : 15:55 Top | #173 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     766 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     2,001 فقط یه ایرانی میتونه 2 سال بره سربازی    تشکر شده 4,044 در 563 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      تقریبا بیشتره نوچه های پارا نفله شده بودن... بعد از سوزندن صورت یکشون رفتم سمت دری که بقیه توش بودن... اون طور که فهمیدم همه رو بیهوش کرده بودن و بعدم زندانی... با هزار بد بختی بازش کردم و رفتم سمت آزمایشگاه... پارا هنوز بیهوش بود؛ در عجبم چرا نیلو انقدر زود به هوش اومد و کنم..نم؟؟ من؟؟ من چی کارم؟ من که ادعا میکردم دیگه دوسش ندارم پس چرا با دیدنش توازی کرد و به یه دلیل مجهول انقدر زود علاقش و از دست داده دیگه قابل بخشش نبود..     کم کم هوشیاریم و از دست دادم و درد خیلی بدی توی سرم پیچید..      ***      قسمت بیست و یکم... پدرام....     ـ آزمایشگاه این جاست؟     آرسامین: آره.     آیناز: اما امیری گفته بود که آزمایشگاه قبلیست.     آرسامین: نه... سامان فهمید که پرویز لو داده واسه همین به پارا گفت و اونم به این جا منتقلش کرد.     سپهر: شما اینا صابون کوسه رو از کجا میدونید؟؟     آرسامین: من چند ماهِ دارم سامان و تعقیب میکنم.     دیگه به حرفاشون گوش ندادم... چون... چون نگاهم به نیلو بود که روی تخت به خواب رفته... خواب؟     وااااای خدایا اگه به هوش نیاد من چی کار کهم به عمارت خسرو خان رفت و با چهار قلوهای افسانه ایش زندگی میکنه...     و اما من و پدرام.....     بهتره نگم که من تو این دو ماه افسوردگی گرفتم و پدرام دم به دیه دور و برم میپلکه...باورش برام سخته که قبول کنم پسر عممه... در کل خیلی پیچیده شدیم ما..     تنها دلخوشیم گرگینه بودنم بود... خیلی حال میداد ،خیلی بهتر میشنوم؛ بهتر که فراتر از بهتر... سرعت عملم خیلی رفته بالا و کلی چیز های دیگه... توی ماه کامل سپهر بی شعور من و زندونی کرد منم مث وحشیا خودم و به در و دیوار میزدم.. البته  صابون کوسه  اون به خاطر لونا تیک بود..     خووووب دیگه چی موند که از این دو ماه نگفتم؟؟؟ آها با حال ترین چیز تو این دوماه زمانی بود که پدرام فهمید گرگینه شدم.. بد بخت کلی با سپهر دعوا کرد و سپهر آن چنان جوابش و میداد که من به جا پدرام سوختم...     هــی... پدرام... دلم تنگه  شتم به پارا فکر کردم... الان کجاست؟ یعنی گرگینه شده؟؟؟ وای خدایا باز معلوم نیست چطور میخواد انتقام بگیره...     خدا خودش ختم به خیر کنه...     صدای زنگ اومد... رفتم و از تو آیفون تصویری نگاه کردم آهم در اومد بازم پدرام...     ـ خدااااایاااا.     جواب دادم:     ـ چیه؟؟؟     ـ سلام عشقم..     از حرص دندونام و روی هم فشار دادم...      پایان....     12/3/1393     ساعت 17:10     ادامه دارد............      ویرایشad1369 , taranom farahi , TaraStar , صابون کوسهTeLePaTi , نسیا   1393,08,12, ساعت : 18:51 Top | #174 سهاااااااا سهاااااااا آنلاین نیست.  کاربر عادی سهاااااااا آواتار ها  تاریخ عضویت     اردیبهشت 1393 نوشته ها     50 میانگین پست در روز     0.25 محل سکونت     تبریز تشکر از کاربر     3,409     تشکر شده 144 در 46 پست حالت من     Khoonsard   اندازه فونت پیش فرض      ممنون خسته نباشی   پاداش نقدی   2 کاربر از پست سهاااااااا تشکر کرده اند .      raha28 , Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 18:53 Top | #175 raha28 raha28 آنلاین نیست.  کاربر حرفه ای raha28 آواتار ها  تاریخ عضویت     آذر 1390 نوشته ها     2,240 میانگین پست در روز     2.10 محل سکونت     یه جا نزدیک دریا×ساری تشکر از کاربر     6,124     تشکر شده 13,952 در 2,460 پست  صابون کوسه  حالت من     Ghamgin   raha28 به Yahoo ارسال پیام اندازه فونت پیش فرض      خستــه نبــآشید عزیزم       از من تا خدا راهی نیست …     فاصله ایست به درازای مـــــن تا مـــــن !!!     و در ا..!     اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها     میشنود:     به جهنم...!      ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ       گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم     آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود     که دنیــــا     با تمام ِ وسعتش     برایـَم تنگ میشود ...     ... دلتنــگـم...     دلتنـگ کسی صابون کوسه کـــــه     گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از     حرکـت ایستـاد...     دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...     دلتنگ ِ خود َم...     خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...      گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم     حالا یک بار از شهر می رویم      یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , Aliceice , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , MERLEAN , nazanin**a , nilofar2248 , raha28 , rahha , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , yuio , آنا تکـ , نسیا   1393,08,12, ساعت : 13:20 Top | #172 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ صابون کوسه عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     766 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     2,001     تشکر شده 4,044 در 563 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      ***     چشمام و باز کردم.. احساس درد بدی توی شانه ی سمت راستم حس میکردم... به اطراف نگاه کردم.. سپهر و ایناز نشسته بودن یه گوشه و اروم با هم حرف میزدن... یهو ایناز چشمش به من افتاد و گفت:     _ سپهر سپهر.. پدرام.     هر دو سراسیمه به سمتم اومدن:     سپهر: خوبی پدرام!!؟     به سهتی نشستم و با سر گفتم اره...     به اطراف نگاه کردم.. یه اتاقک فلزی.. :     _ این جا کجاست؟!؟     سپهر با نفرت نگاهم کرد و گفت:     _ جایی که تو این یک ماه و نیم من و نیلوفر توش گیر افتاده بودیم.    صابون کوسه اخمام رفت تو... این و نیلو همش باهم بودن.. از اون گذشته....     _ شبی که ماه کامل بود چی کار کردین؟!؟ تو گردنبند داری؟!     اخمای اون بدتر از من شد:     _ خیلی برات مهمه؟!؟     _ معلومه..     _ چرند نگو تویی که دی گه نـ...     ایناز: بس کنید..     همه ساعت شدیم.. بعد یه چند دقیقه در باز شد و یکی نیلو رو پرت کرد تو... با شتاب رفتم سد کرده بود و گذاشته بود بیاد تو خونه...     ـ آیناز..     ایستاد:     ـ تکلیف پارا چی میشه؟     برگشت و پوزخندی زد.... چند قدم به پارا نزدیک شد و برگشت:     ـ این همه نوچه، یکیشون به دادش میرسه تو نگران نباش...     برگشتم برم که صدای جیغ ی زن و صدای نفس نفس زدن یه گرگ و شنیدم... با وحشت برگشتم عقب.. آیناز بهت زده به سپهر و پارا نگاه میکرد... پارا گوشه ای افتاده صابون کوسه بود و دستش و گرفته بود... از دستش خون میومد. سپهر هم دهنش خونی بود و با عصبانیت به پارا نگاه میکرد:     پارا: یه روز انتقام این همه دردی رو که بهم دادی رو ازتون می گیرم.بعد یه آزمایش مرگ بار هیچیش نبود؟؟؟     ـ بیا پدرام داریم میریم.     رفتم بیرون... آینازم رفت.. این یارو سامان و کلی زدمش.. واقعا اعصابم از دست بابا خورد بود که انقدر راحت بهش اعتما


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/28:: 1:31 صبح     |     () نظر

 

زندگی سه تا پیچ داره

تولد ، رفاقت و مرگ

تو پیچ دوم دیدمت تا پیچ سوم باهاتم

تولدت مبارک دوست خوب

ووم.بین و..     آرش: ایناز به چیزی نزدیک نشو..آیناز؟... چی پیدا کردی؟     ـ اوووم.. آها یادم اومد.. عصای پدر پدرامِ.     ـ آها همون عصا تزیینی؟   11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ   1393,08,12, ساعت : 00:01 Top | #168 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها ن زخم ایجاد کنی زخمه خوب نمیشه؟     ابرو بالا انداختم:     ـ نچ هانی.   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ   1393,08,11, ساعت : 23:22 Top | #167 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      یهو چشماش پر ترس شد:     ـ سپهر؟؟؟!!     ـ ها؟     ـ وقت کمی مونده تا آزمایشا صابون کوسه ت... به نظرت پدرم راضی میشه آزمایشات و انجام بده؟؟؟     کااااملا مطمئن بودم که باباش صد در صد آزمایش ها رو انجام میده اما گفتم:     ـ نمیدونم... والا چی بگم..     سرش و خم کرد که افتاد رو شونمو. درست مث همیشه کنار هم نشسته بودیم...     ـ میترسم... میترسم بعد آزمایشات دیگه بیدار نشم...     اخم:     ـ با یه چیزی بهت بگم... بالاخره تو هم باید بفهمی...     نگاهش کردم... درد و تو تک تک کلماتش درک میکردم:     ـ من آرسامین... آرسامین حمیدی هستم.     چشمام گرد شد... ولی بی ادر حد لالیگااا.. یهو یکیاومدن بغض داد زدم:     ـ تو به چه حقی صدات و روی من بلند میکنی؟ اصلا تو خر کی باشی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟ محض اطلاع آقا حافظه ی یه جن 96 ساله پر از اتفاقه و من حجمع کنی؟؟؟ واقعا اعصاب آدم و خورد میکنی اگه ظهر به جا خندیدن به اون سامان نفم درآب پایید رو صورتم..     ـ هوی آیناز خانوم..     با انزجال به سیامک و بعدم به سامان نگاه کردم... بیشعورا هت لبخندم ماسید... قلبم تند میزد و من اصلا این و دوست نداشتم... رفتیم تو و آرسامین یا صابون کوسه پدربزرگم رفت سمت یه کمد که پر بود از تار عنکبوت.. دستش و برد لای تار ها و یهو پله ها هموار شد و یه راه طویل به وجود اومد:     ـ اینارو از کجا یاد دارین؟     اومد سمتم و با هم رفتیم تو ی اون تونل:     ـ یادت نره که من گاهی اوقات جن.. گاهی نیمه جن.. و گاهی انسانم..     ـ آها.. یعنی میتونی نامئی بشی؟     سری به نشونه تایید تکون داد... داخل تونل دو طرفش اتاقک بود... یکم نزدیک شدم... آره بازم از همون فلز خاصه که باعث میشه جن ها نتونن از قدرتشون اسبه من ادامه داد:     ـ عامل همه ی این درد ها منم... چون آرمیلا، آرشان، آمیتیس و آرش بچه های منن؛ و ژن خراب من به اونا هم صرایت کرد... اگه من ژنم خوب بود.. آرشان انسان و آرمیلا انقدر قدرت مند نمیشد..در اون صورت آرشان اون آزمایشات و روی صابون کوسه نیلو و پاراتیس نمیکرد.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 11:12   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha ,ت پدرام داره میسوزه و پدرام مث چی اخم کرده.... یهو سرم داد زد:     ـ این چه غلطی بود که کردی؟ چرا انقدر سر به هوایی؟ یه بار نشد یه کار و درست انجام بدی... تو حتی واسه سپهر که شده نمیتونی یه خورده حواست و  حالش یه ضربه با آرنجم زدم بین کردم و شانس... اونم بی هوش شد... بلند شدم و با احتیاط در و باز کردم... گوشام و تیز کردم... صدای جیغی میومد.. رفتم سمت صدا که یکی از پشت گرفتتم..      ***      قسمت نوزدهم... پدرام....     تو حیاط عمارت بودم و داشتم با سرعت به سمت صابون کوسه در میرفتم که صدایی آشنا به گوشم خورد:     ـ منم میام..     برگشتم سمت صدا... یه پیر مردِ شیک پوش... گیج شدم.. آشنا بود ولی ذهنم یاریم نمیکرد که کشف کنم این کیه... اومد جلو...     ـ من و یادت نیس؟     ابرو از بغضی که میخواست به وجود بیاد درد میگرفت اما قبل به وجود خیش اعصابم خورد شد ولی با شنیدن صدای جیغ فقط گفتم:     ـ بعدا به حسابت میرسم... الان بیا بریم..      ****      قسمت بیستم.... نیلوفر....      بازم اشکام ریخت و رو به کسی که اسم پدر و یدک میکشید گفتم:     ـ چطور دلت میاد این کار و با نیدم... روز تولد تو روز نگاه باران سرم درد میکر .. از اون گذشته من آلفام.. اگه من به تو ضربه بزنم خوب نمیشه..     یه ابروش و داد بالا:     ـ این که گفتی یعنی چه؟     ـ ببین به منی که رئیس یک گروهم و قدرتم از همه بیشتره و گاز گرفتنم باعث گرگینه شدم بقیه میشه آلفا میگن..     متفکران صابون کوسه سر تکون داد:     ـ هوست و حسابی ذهنش و میخوندی الان این جا مث لشکر شکست خورده نبودیم..     احساس کردم قلبم فرشورده شد... گلوم داشتر نکردم.. اما خوب من دنبال راهی برای نجات صابون کوسه سپهر بودم...نبود که تو جنگل شهر مهرانیم.. صداش اومدور دادن نیس... داری چی کار میکنی.     ـ هر وخ دستام باز بشه میگم..     ـ نع همین الان بگو...     ـ باشه ولی این و یادت باشه بعد داداشت نوبت توئه..     ترس تو چشماش به وجود اومد...با ترید خواست بیاد سمتم که ایستاد.. غریدم:     ـ تا سه میشمارم نیای تو هم بیخ گوش اونی..     با سر به سیامک که مث مار به خودش میپیچید اشاره کردم.     12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سورنا2000   1393,08,12, ساعت : 11:03 Top | #169 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت    صابون کوسه فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      با صدا ی بلندی گفتم:     ـ یک....     تردیدش بیشتر شد.. به سیامک نگاه کرد که با گفتن یه "دو" ی محکم به سمتم اومد... سریع دستام و باز کرد... تا باز کرد که در یه حرکت نا جوان مردانه!!! زدم زیر دماغش و بیش از حد بردم بالا همین باعث شد بیهوش بشه... سریع رفتم طرف سیامک... راه تنفسیش و درست کردم اما قبل از به جا اومدن  بالا انداختم... ادامه داد:     ـ آرسامینم... من میدونم اون سه تا کجان...     آرسامین؟؟؟ آآآهااا همون پیر مرده که یهو تو خونم ظاهر شد...     ـ تو؟؟ تو از کجا میدونی؟ اصلا شما؟     بی حرف صابون کوسه اومد جلو و دستاش و گذاشت روی چشمام... چشمام و که باز کردم تو یه جنگل بودیم... حدسش سختتی اگه بخوام هم نمیتونم تو اون قدر زمان کم سر از کارایی که کرده در بیارم... واقعا واست متاسفم که انقدر خود بین و مغرور شدی.. تو انقدر پرو شدی که احترام حالیت نیس و هر غلطی دلت میخواد میکنی... این بار و میگذرم ولی به خدا قسم اگه یه بار دیگه همچین غلطی بکنی یه کاری میکنم تا آخر عمرت به گه خوردن بیوفتی...     رو و ازش برگردوندم و رفتم خونه ی نیلو.. هر چقدر راحت از کنار گستاخیاش میگذری طرف پرو تر میشه.. هی من هیچی نمیگم از صبح تا شب مث خر عر میزنه واسه خودش.. دیگه واقعا آسی شده بودم... تا حالا خودم و انقدر با جذبه ندیده بودم..     در یه آن یه فکر نا جوان مردانه به ذهنم رسید... رفتم پیش آرش صابون کوسه و بعد گرفتن چی پی اس رفتم جنگل مهران..      ****      قسمت پانزدهم... سپهر...     ـ میگم سپهر بیا با هم بجنگیم.     خنده ای از ته دلم کردم:     ـ چیه؟ میتونی قدرت و کنترل کنی خوش حالی؟     نیشش گشاد شد:     ـ مث ســـــگ.     ـ مرسی اذب.     ـ خفه از خودت یاد گرفتم.. حالا بگذریم سپهر گلی.؟؟؟!!     حالا نیش من گشاد شد:     ـ جون دلم؟؟     ـ خیلی خلی!!!!!!!!!!!!!!     چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت:     ـ شوخی بود می خواستم بگم بیا مبارزه کنیم.     ـ دهع... یه نگا به اتاق کوچیک بنداز..     به اتاق اشاره کردم.. برگشت نیم نگاهی کرد و بعد بی حوصله به من چشم دوخت..:     ـ مرضهمیت sara.HB , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , آنا تکـ   1393,08,12, ساعت : 11:32 Top | #170 صابون کوسه Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آوات    لعنتی لعنتی لعنتی... من باید اون سامان کله خر و از دوباره ببینم... پس بگو چرا انقدر نگران شده که من مقابلش بودم... وایی..     یهو چیزی به ذهنم رسید و به دو به سمت پذیرایی جای پدرام رفتم:     ـ پــــــــدی پاشووو که گند زدم!!     بچه ترسون از جاش بلند شد:     ـ چیه چی شده؟ باز چه گندی زدی؟     ـ مرض.. زود تند سریع باید برگردیم خونه شما..     ـ چرا اون جا؟     ـ ببین سامان نوچه ی پاراست... اون میدونه که نیلو و سپهر کجان چون وقتی من و دید رنگش پرید کلا دس پاچه شد الان باید برم جاش..     با چشمای گرد شده گفت:     ـ باشه بدو بریم..     بازم همون صحنه های تکراری دستم و گذاشتم رو چشماش و تو خونه باباش ظاهر شدم..    صابون کوسه به دو رفتم تو خونه و همه جا رو گشتم نه خبری از امیری بود نه سامان... فقط تو آشپزخونه یه برگه رو میز بود:     ـ« هه چی شد آیناز خانوم؟؟؟ خانومی که ذهن خوانی و قدرتش زبان زد همس چرا یادش رفت از تو حافظه من در بیاره که عشقش کجاست؟ وای نمیدونی چقدر به قیافه ی متعجبت وقتی فهمیدی آرشان حمیدی گم شده خندیدم... من همه چیز و میدونستم.. و خودمم مسئول دزدیدن پرویز و داشتم... خوب دیگه الان بشین آه و ناله که رو دست خوردی از یه جن ساده... بای بای خانوم خوشکله»     چشمام و بستم... آیناز رو دست خوردی؟     از یه جن ساده؟     گندت بزنه آنی که بخاطر عشقتم مث آدم کار نمیکنی... عشق؟؟؟؟ چه واژه ی غریبی..     بو سوختنی اومد.. دیدم برگه تو دس دلم گرم شد...     یهو فکری به ذهنم صابون کوسه رسید.. راه تنفس سیامک و بستم... سیامک که داشا از دوباره آب یخ میاورد تا رو من بریزه سر جاش ایستاد... سطل از دستش افتاد... اول دستاش و دور گلوش ذاشت اما بعد افتاد رو زمین... لبخند رضایت بخشی زدم و به سامان که سراسیمه به سمت برادرش میرفت نگاه کردم..     ـ سیا... سیامک...چت شد تو؟     با دیدن قیافه ی کبود شدش با پرخاش به سمت من برگشت:     ـ داری چه غلطی میکنی؟     ـ بیا دستام و باز کن...     پوزخند زد:     ـ الان وقت دست کردم:     ـ غلط.... اگه چشمات باز نشه که من دلم برای چشمای آروم گربه ایت تنگ میشه...     نفس عمیقی کشید.. میتونستم حدس بزنم که الان داره با خودش چی میگه... اون دوست داره پدرام دل تنگ چشماش بشه..پوووف لعنت بهت پدرام...     نیم ساعت صابون کوسه همون طور گذشت که اعصابم خورد شد... خوابم گرفته بود:     ـ نیلو..     جواب نداد.. دید خوابه از خدا خواسته منم گرفتم خوابیدم.      ***     ( دو روز بعد)     بازم جیغش باعث شد قلبم فشورده بشه.     ـ نـــــه... نکن... هنوز یه روز مونده..     سامان خنده ی کریحی کرد و گفت:     ـ بیا خانوم خوشکله هر چه زود تر بهتر...     هق هقش باعث شد بغضم سنگین تر بشه:     ـ سپهر... سپهر نذار ببرنم..     چشمام و تو چشمای بی فروقش قفل ردم... سپهر خیلی نفهمی که نفهمیدی تو غذا ها داروی خواب آور میریزن... خیلی خری که نفهمیدی امروز مزه غذات خاصه و گس کننده... خیلی بی خاصیتی که اون بی حالی باعث شد الان بین یه مشت قفل و زنجیر گیر کرده باشی...     ـ ســـپـــهر...     اشکام ریخت:     ـ نــیــلو..     قبل از صابون کوسه این که صدام بهش برسه بردنش...     من موندم..... من موندم و افسوس خوردن به حال خودم.      ***     قسمت شانزدهم:     ـ آآآآرش یعنی چی که نمیتونی اون ردیاب و پیدا کنی؟     آرش کلافه دستی تو موهاش کشید و همون طور که بین انبوه کاغذ دنبال چیزی میگشت گفت:     ـ پدرام... آیناز به من گفت.. گفت به تو گفته.. اَه این لعنتی کو؟     محکم زدم رو میز:     ـ آرش. اون دو روزه رفته و برنگشته.... اَه اصلا تو دنبال چی؟     همون طور که به گشتن ادامه میداد جواب داد:     ـ دنبال حرفای ... ببین آنی هر لحظش و به من گذارش میداد منم ضبط میکردم و مینوشتم.. آآآه ایناش.     پریدم سمتش و کاغذ و غاپیدم:     ـ بده...« یه خونس... یه خونه ی خرابه.... نصفش خرابه یا نه باید بگم بیسترش خرابه..     آرش: به نظرت میشه صابون کوسه توش چیزی باشه؟     ـ نه الان واردش شدم... این جا پر چوبِ.. یا چوب درخت یا چوب هایی که از دیوارای خونه کنده شده است..     ارش: ایناز حواست به 360 درجه باشه ها..     ـ له باشه هست دیگه.. هی ا و همه ی اتاقا رو گشتم.... صدای جیغی اومد... سریع پیچیدم تو ی یک راهروی دیگه محکم خوردم به یکی داشت میوفتاد که تعادش و حفظ کرد... با دیدنش غریدم:     ـ آیناز..     اخم کرد:     ـ تو این جا چی کار میکنی؟     از این همه گستاتفاده کنن... از یکی اتاق ها صدای داد های مردونه ای اومد..من بکنی؟     اخمش بیشتر شد:     ـ نیلو... این قدرت ها همش مال خود پاراست ده سال تموم داشتیشون بست نبود؟نوزم میخوان شکنجه بدن... الته نه شکنده جسمی بلکه روحیی که به جسمیم صابون کوسه تبدیل میشه...     سیامک: سردرد نداری؟     سامان خندید:     ـ وای چطور میشه نداشت؟ الان تو سرش پر از افکار مردمه.. مگه نه..     یهو صدا    765 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت  شناسنامه رو بی خیال   خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      ـ اِ؟؟؟ تزیینیه؟     ـ آره نابغه.. آیناز بگرد دنبال یه نشونه..آیناز؟ آیناز؟ کوشی؟»     با بهت به آرش نگاه کردم:     ـ خوب؟     ـ به جمالت.     داد زدم:     ـ آرش این چیه؟ اون کجاست؟ توی لعنتی اگه نمیفرستادیش الان این جا بود..     یغش و گرفتم و چسبوندمش به دیوار:     ـ آآخه دیوانه چرا گذاشتی تنها برهی جیغی تو گوشم پیچید... منم باهاش جیغ کشیدم... حس میکردم پرده ها ی گوشم پاره شد...     اما... صدا آشنا بود... آره آره صدای نیلو بود..     ـ سپهر... سپهر نذار ببرنم..     قلبم فشورده شد... سپهر؟؟؟؟؟؟!!!!     من یه نامردم چون با گذشت یک ماه و نیم زیاد به سپهر و دلتنگیم فکار ها  تاریخ عضویت  بدون که قلبم   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      نگاهم کرد:     ـ تو هم یکی از نوه های منی که این ژن بهت صرایت کرده و انسان  صابون کوسه  شدی.. اما... اما تو و نیلوفر قدرتی بهتر از قدرت جن ها دارین...بیا بریم دیگه داریم میرسیم..     بالاخره از بهت در اومدم و گفتم:     ـ شما از کجا میدونید اونا کجان؟     ـ من با پدرت دوستم... و اما خبر داشتم که سامان جاسوسِ پاراست... یه چند وقت سامان و تعقیب کردم.   صابون کوسه  یه ابروم و دادم بالا... رسیدیم به یه خونه یا بهتر بگم کلبه ی خیلی بزرگ که بیشترش ریخته بود... یاد حرف آیناز افتادم.. لبخندی روی لبم نشست.. با تصور این که نیلوفر الان این جاس؟ اون فقط یه دختر بود.     سعی کردم پوزخندش نره رو مخم:     ـ حالا من اون و از کجا گیر بیارم؟     ـ پدرام..     با صدای پر تحکم آرمیلا دستام و از رو یغه ی آرش برداشتم:     ـ این جا چه خبره؟     آرش نیم نگاهی به من کرد بعد داستان و برای مامانم!!!!!!! توضیح داد.. وای خدایا دارم دیوونه میشم آخه اون صابون کوسه دختره کله شق کجاست؟؟ معلوم نیس چه بلایی سرش اومده..     آرش: پدرام؟     ـ هان؟     ـ بیا یه چی پی اس دیگه..     بازم پردیم طرفش:     ـ تو این و داشتی و رو نمیکردی؟     خنده ای کرد:     ـ دست پرهام بوده اون شلخته هم گمش کرده بوده... بیا با هم بریم جنگل..     اخمام و کردم تو هم.. اون یه نیمه جنه.. هنوز نتونستم این و درک کنم.      ***     قسمت هفدهم... آیناز..     تو سرم پر از صدا های گوناگون بود... انگار داشتم صدای ذهن کا افراد شهر و میش. رفتم سمتش که صدا واضح تر شد... سپهر... صدای سپهره...     ـ سپهر...     دیگه صدایی نیومد... یهو داد زد:     ـ پدرام... پدرام زود باش برو... برو نذار پارا قدرت های نیلو رو بگیره...     آرسامینم اومد ابون کوسه سمتم:     ـ برو پدرام.. من این و در میارم..     رفتمعد اگه تو الان رو م


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/27:: 5:25 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >